#حکم_دل_پارت_103
نمی شه... رقاص برای رقصه.
تو دلم گفتم:
خوش به حالت بیتا...
به نگهبان گفتم:
فقط همین امشب... برای یکی دو ساعت...
نگبهان دوباره مخالفت کرد... گفتم:
بذار بیاد سر میزمون فقط.
نگهبان با کلافگی نگاهم کرد و گفت:
بگو خودش بیاد...
بی اختیار لبخند زدم. پشتمو به نگهبان کردم و به سرعت به سمت بهراد رفتم. کنارش نشستم. بازوشو گرفتم و گفتم:
بهراد... باید با من بیای...
کمی از نوشیدنیش خورد و با بی خیالی گفت:
کجا؟
سرشو به سمت خودم چرخوندم و گفتم:
یکی از دخترهایی رو دیدم که باهام پیش پوپک برده بودنش... می خوام باهاش حرف بزنم... کمکم کن.
romangram.com | @romangram_com