#حکم_دل_پارت_102
از دستشویی بیرون اومدم... یه دفعه یه صدای آشنا رو شنیدم که به زبون فارسی داشت می گفت:
نمی تونم... تو رو خدا ولم کنید... دیگه نمی تونم... بذارید برم... خواهش می کنم.
سریع به سمت صدا چرخیدم... چشمم به یه دختر ظریف با قد متوسط افتاد... موهای زیتونی و چشم های عسلی داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت... بیتا اونجا چی کار می کرد؟
یه گام بی اراده به سمتش برداشتم. داشت گریه می کرد و به نگهبانی که دستشو گرفته بود التماس می کرد. لباس توری سفید پوشیده بود... پس رئیس همین رستوران خریده بودش...
یه قدم به سمتش برداشتم... داشتم برای حرف زدن باهاش می مردم... نمی دونستم باید چی کار کنم. توی دلم گفتم:
کتی فکر کن... فکر کن...
باید چی می گفتم؟ باید چی کار می کردم؟ یه دفعه چیزی به ذهنم رسید. سریع به سمت نگهبان رفتم... بیتا داشت باهاش فارسی حرف می زد... شاید زبون فارسی رو می فهمید. رو به نگهابن کردم و گفتم:
می تونم یه لحظه باهاتون حرف بزنم؟
چشم های بیتا با دیدن من چهار تا شد. اصلا نگاهش نمی کردم... به نگهبان زل زده بودم. نگهبان با دست به سالن اشاره کرد و با لهجه ی غلیظ عربی گفت:
برو توی سالن...
بدون توجه به حرفش گفتم:
دوست پسرم از این رقاصتون خوشش اومده... می شه بذارید امشب باهاش باشه؟
بیتا جیغ زد:
چی داری می گی؟
انگار ماجرا رو نفهمیده بود. نگاهش نمی کردم... می ترسیدم حتی با یه نیم نگاه همه چیز و خراب کنم. نگهبان به شدت سرشو تکون داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com