#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_9
-دلم نیومد.
-به خاطر هیچی بود...
و باز تکرار کردم. من تا پای اعدام رفتم و برگشتم. امیر و ساناز نمی دونستند اما خودم که می دونستم. با صدای آروم گفتم: دو سال با چشم باز خوابیدم که آدم های یاس خفتم نکنند... می دونستم همه جا نفوذ داره...
امیر به حرف اومد: حتما بی خیالت شده. اگر می خواست بمیری، تا حالا مرده بودی.
- تو نمی فهمی اون تو چه خبره. دو سال هر بدبختی ای رو تحمل کردم.
ساناز شروع به گریه کرد و امیر گفت: من هم اون تو بودم. تو فقط خودت رو زجر دادی.
سرم رو محکم تکون دادم. اون هیچ نظری در مورد جایی که من بودم نداشت. ادامه داد: کسی مجبورت نکرده بود.
ساناز داد زد: امیر!
حرفی نزدم. دستم رو از روی زانوهام برداشتم و سعی کردم شبیه زن های بالغ 26 ساله به نظر برسم. همین چند دقیقه پیش به خودم قول داده بودم که زندگیم رو جمع و جور کنم. ساناز ظرف ها رو توی سطل زباله انداخت و به سمتم برگشت. گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: بگیر زنگ بزن خونه.
-...
-می دونی چقد عاشق مادرم بودم. هر کاری به خاطرش کردم. حتی از تو هم مایه گذاشتم... یه روزی میشه، از هر کاری که نتونستی براشون بکنی پشیمون میشی.
عصبانی داد زدم: من ولشون نکردم. اون ها منو ول کردن!
romangram.com | @romangram_com