#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_8
امیر هم ظرفش رو کنار زد و گفت: این کارهایی که میگن، از زن بر نمیاد!!
من نگاهم به ظرف ها افتاد. فقط سه تا بود.
-چرا برای مادرش نگرفتی؟
امیر جوابی نداد و به ساناز نگاه کرد. ساناز قاشق رو به ظرف برگردوند و غمگین نگاهم کرد. بهش خیره موندم. باید حدس می زدم. پاهام سست شد. به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و گفتم: کِی؟
اشک تو چشم های ساناز جمع شد. موهای بلندش رو پشت گوشش زد و گفت: وفا!
حتی توی ملاقات هاش بهم نگفته بود. این دردی که دو سال توی قلبم حس می کردم، حالا بیشتر از تحملم شده بود. با صدای بلند تر گفتم: کِی؟
ساناز روی چشم هاش دست کشید و با صدای گرفته گفت: یه ماه بعد از عمل، پیوند رو پس زد.
روی دیوار لیز خوردم و نشستم. زانوهام رو ب*غ*ل کردم. فقط یه ماه! من همه ی زندگیم رو از دست دادم، به خاطر هیچی! به خاطر یه ماه.
-هر دارویی براش خریدم... هر دکتری بردم... نشد.
-...
-وفا!
-چرا بهم نگفتی؟
romangram.com | @romangram_com