#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_7
نگاهی به امیر انداخت و با اکراه گفت: نه. بخور!
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. تا به حال ندیده بودم که با مادرش اختلافی داشته باشه. هر سه معذب و رسمی بودیم و سکوت فضا دیگه واقعاً آزاردهنده شده بود. بیشتر از نصف غذا رو نخوردم. هرچند که معده ام به برنج و گوشت نامرغوب عادت کرده بود. روزهایی رو پشت سر گذاشته بودم که کسی مثل بابا برای خوردن نازم رو نمی کشید. فقط باید زنده می موندم.
ظرف رو کنار زدم و به طرف پنجره رفتم. آسمون بدون ستاره بود. آسمون تهران همیشه بدون ستاره است. گفتم: از یاس چه خبر؟
به سمتشون برگشتم تا واکنششون رو ببینم. از همون نگاه های عجیب و غریب بینشون رد و بدل شد. ادامه دادم: بعد از من نوبت شما نشد؟
امیر: نه. مشکلش تو بودی.
من: حیف شد. آخرش هم ندیدم این یاس یاس که همه ازش حرف می زنند، بالاخره کی بود!
امیر: دیدی که کی بود! اگر دیر جنبیده بودی حبس ابد می خوردی.
ساناز با ناراحتی گفت: به خاطر من.
من: به خاطر پاپوش یاس. این یه چیزیه بین من و اون ع*و*ض*ی!
امیرخیلی جدی گفت: هر چی بود تموم شد. کینه مینه تعطیل. ما هم قد اون نیستیم.
ساناز: راست میگه. من هم می ترسم. این آدم هر چی بخواد...
من: می دونم. می دونم... حتی تو زندان هم شناس بود. اصلاً زنه یا مرد؟
romangram.com | @romangram_com