#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_6

امیر: واسه چی؟

ساناز: بذار قیچی رو پیدا کنم.

توی یکی از کشوهای دراور کوچیکش مشغول گشتن شد و امیر دوباره گفت: حیفه.

من: بلند شده. حوصله شون رو ندارم.

امیر: کجا بلنده؟!!

ساناز قیچی و گیره ها و اسپری تریگر رو بیرون کشید. اسپری رو پر کرد و پشتم ایستاد. یه روسری به پشت گردنم بست و گفت: خیلی کوتاه؟

امیر: نه!

من: تا روی شونه.

امیر به صورت ساناز که من نمی دیدم، نگاه کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. هوا کم کم داشت تاریک می شد و پشت بوم برای قدم زدن خوب بود. ساناز با مهارت یه آرایشگر حرفه ای مشغول شده بود. حتی نپرسید چه مدلی می خوام. می دونست که برام مهم نیست. تکه های موی خرمایی روی زمین اطرافم می افتاد. انگار هر تکه باری روی دوشم بود که باید برمی داشتم.

چند دقیقه بعد ساناز با قیچی و روسری تا شده بیرون می رفت و من هنوز به آینه نگاه نکرده بودم. موقع بستن در گفت: مدل ساله. باید خیلی بهش برسی. دست نزن تا بیام سشوار بکشم.

دسته ی موهای کج روی صورتم رو از جلوی چشمم کنار زدم و پشت گوشم بردم. شونه بالا انداختم که صدای ناامیدانه ای درآورد و رفت. امیر هم باهاش برگشت. ساناز ظرف های غذا رو جلومون گذاشت. حال تکون خوردن نداشتم. حتی قاشق دست گرفتن هم به نظر کار سختی می اومد. ساناز ظرف رو برام باز کرد و گفت: بخور! خیلی لاغر شدی. چشم هات نصف صورتت رو گرفته!

به تصویری که ازم ساخته بودم خندیدم و گفتم: می دونم... صبر نمی کنی مادرت بیاد؟


romangram.com | @romangram_com