#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_5
دلم می خواست یک ساعته از همه ی این دو سال باخبر بشم اما رخوت عجیبی مانعم می شد. حتی نمی خواستم درباره ی چیزی بپرسم. ترس از شنیدن به وجودم سایه انداخته بود. ترس از قطع شدن ارتباطم با بقیه ی مردم. از اینکه بفهمم نبودنم توی این دو سال فرقی به حال کسی نداشته. ماشین متوقف شد. با بی حالی پیاده شدم. هوای گرم حالم رو بدتر کرده بود و دلم می خواست یه گوشه قایم بشم. دیدن خونه ی قدیمی و آشنای ساناز هم تغییری توی حالم نمی داد.
خودش در رو باز کرد و بیشتر از اینکه خوشحال به نظر برسه، صورتش غمگین بود ولی من کسی رو مسئول سرنوشتم نمی دونستم. خودم بودم که این راه رو انتخاب کرده بود و باید تاوان هر اشتباهی رو هم پس می داد.
***
با گذشتن از پله های زهوار دررفته ی چهار طبقه و وارد شدن به اتاقک روی پشت بوم، بوی سیگار زیر دماغم زد. انگار از همیشه بیشتر بود. قبلاً زیاد به اینجا رفت و آمد داشتم، برای بررسی اوضاع ساناز و مادرش، اما حالا انگار سال ها از اون دوران می گذشت. انگار از توی غار بیدار شده بودم و قرار بود به آدم های اطرافم سکه های قدیمی بدم. به طرف تنها پنجره رفتم و بازش کردم. پنجره ای که قبلاً رو به آسمون بود و حالا رو به دیوار ساختمون ب*غ*لی. به دیوار نگاه کردم و گفتم: این رو کی ساختند؟
- سه ماه پیش تموم شد. چند واحدش هنوز خالیه.
کنارم ایستاد و اضافه کرد: ببین چه ویویی دارم!
می خواستم لبخند بزنم اما نتونستم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: امیر رفت؟
- رفت یه چیزایی واسه شام بگیره.
- مادرت نیست؟
- رفته بیرون... تا یه دوش بگیری، امیر برگشته.
بدون هیچ حرفی لباس هام رو از ساک بیرون کشیدم. جلوی در حموم گوشه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. با تعجب بهم خیره شد و متوجه شدم که نزدیک بود برای حموم رفتن ازش اجازه بگیرم. باید این عادت دو ساله ی «اجازه گرفتن» رو ترک می کردم. سریع وارد حموم شدم که در واقع یه دوش اضافه روی دستشویی کوچیک بود. اما برای من همین هم خوب بود. همین احساس تنهایی و آرامش. همین که کسی صدای نفس کشیدن یا حتی صدای فکر کردنم رو نمی شنید... اینکه با انتخاب خودم می رفتم داخل. دو سال تمام افسردگی و ناآرومی تموم شده بود. دو سال تموم ناامنی و ترس. دست توی موهای خیسم فرو بردم و عمداً کشیدم. باید خیلی زود خودم رو جمع و جور می کردم. باید دوباره سر پا می شدم.
وقتی با تیشرت و شلوار بیرون اومدم، امیر هم برگشته بود. این لباس رو ساناز 3 ماه پیش برام خریده بود. مشغول حرف زدن بودند. به یکی از پشتی ها تکیه دادم و گفتم: ساناز بیا موهام رو کوتاه کن.
romangram.com | @romangram_com