#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_4
این حرف ها بیشتر آزارم می داد. زندگی قبلیم رو به یادم می آورد. دلم براشون تنگ شده بود. الان خیلی به کمک احتیاج داشتم.
- چند وقته ندیدیشون؟
- یه سال و نیم
حرف دیگه ای نزد. بعد از چند دقیقه به صورتم نگاه کرد و گفت: خوبی؟
- آره.
- می خوای ببرمت دکتری... درمونگاهی...
- گفتم خوبم.
زیر لب غرغر کرد و به خیابونی پیچید.
- کجا میری؟
- خونه ی ساناز. من که خودم سر و سامون ندارم.
با شنیدن اسم ساناز لبخند زدم و گفتم: مادرش چطوره؟
نگاه گنگی به صورتم انداخت و گفت: همونجور.
romangram.com | @romangram_com