#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_3

- به سقف بالای سر عادت دارم. اون تو انقدر باید به تخت بالایی خیره بشی تا بالاخره خوابت ببره.

- من...

- می خوام بخوابم.

- ناراحتی که من نیفتادم زندان؟!!

به صورتش نگاه کردم و گفتم: نه... فقط تعجب می کنم که چرا صورتت از یادم نرفته!

چشم هاش ناراحت شد. درست مثل همون روزها اگر جواب تلفن هاش رو نمی دادم. حتماً حواسم پی یکی از استادها و دانشجوها بود، یا خواستگار جدید برام اومده بود یا هر چیز دیگه ای که اون لحظه به فکرش می رسید... ولی توی زندان از این خبرها نبود.

- حتی یه بار نیومدی سراغم!

- من که نسبتی باهات نداشتم، چجوری می اومدم ملاقات؟

راست می گفت. من فقط دنبال بهونه بودم که ناراحتیم رو سر یه نفر خالی کنم. مسئله این بود که من عوض شده بودم. کل دنیا عوض شده بود. من همون موقع هم نمی دونستم چه احساسی بهش دارم، اصلاً احساسی دارم؟! چه برسه به حالا. دستش رو بلند کرد و دوباره راه افتاد.

- ببرمت خونه؟

- نه. اگر می خواستن می اومدن دنبالم.

- باید بهشون مهلت بدی... اون ها که مثل ننه بابای من به این چیزها عادت ندارن!


romangram.com | @romangram_com