#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_2
سرم رو بلند کردم و با ناراحتی ساکم رو برداشتم.
-بیام کمک؟
پوزخند زدم و در عقب رو باز کردم. ساک روی صندلی های عقب رها شد. در رو محکم بستم.
-معطل چی هستی؟
به زور چشم از جاده برداشتم و ماشین رو دور زدم. روی دنده خم شد و قبل از رسیدنم در رو برام باز کرد. نشستم و صندلی رو کمی پایین دادم. اجازه دادم راه بیفته. اجازه دادم دنیای اطرافم دوباره شروع به حرکت کنه. به عقب برگشتم و به خم جاده زل زدم. خبری نبود و می دونستم از این لحظه به مسیر کاملاً متفاوتی قدم گذاشتم.
زمان زیادی توی سکوت گذشته بود و من چشم از سقف ماشین برنداشته بودم. گفت: دلت برای خانواده ت تنگ شده؟
شونه بالا انداختم که ندید. نگاهش به مسیر بود. حرفی نزدم. به سمتم چرخید و گفت: آره؟
- نه.
از جوابم کمی جا خورد و سکوت کرد. ماشین رو گوشه ی خیابون خلوت کنار کشید و ایستاد. کامل به طرفم برگشت. چشم هام رو بستم. دستش رو روی دستم گذاشت و با صدای دلگیری گفت: برای من چی؟
دستم رو پس نکشیدم ولی گفتم: نه.
دوباره سکوت کرد و دستم رو محکم تر گرفت. چشم باز کردم و گفتم: چه انتظاری داشتی؟
- چرا به من نگاه نمی کنی دیگه؟
romangram.com | @romangram_com