#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_72

خارج شد و در رو کوبید. بدنم سرد شده بود. تا به حال توی این 26-7 سال انقدر نترسیده بودم. حتی توی دادگاهم. رفته بود ولی هنوز هم نمی تونستم قاشق رو زمین بذارم.

این بار دوم بود که وقتی به هوش اومدم، جام عوض شده بود. دفعه ی قبل توی یه اتاق سیمانی عجیب با یه سطح از آب سرد. این بار کمی متمدنانه تر، روی یه تخت خیلی نرم و اتاقی با دیوارهای کرم رنگ. حالم بهتر از روز قبل بود. دیروز دو وعده غذا خورده بودم، به علاوه ی سوپ مرغی که حالم رو به هم می زد! تمام روز به خواب و استراحت گذشته بود. این اتاق به نظر قابل اعتماد تر بود ولی نمی دونستم چه کاری از من برمیاد. دو روز بود که صورت ساناز و خون روی سرامیک از جلوی چشمم پاک نمی شد. حس بره ای رو داشتم که دارند برای قربانی کردن، چاقش می کنند.

در اتاق باز شد. با ورود زنی تپل با قد متوسط و موی بلوند خیلی روشن، کمی آرامش گرفتم. از دیدن مردهای رنگارنگ اطرافم دیگه داشتم خسته می شدم. مهم تر از همه می ترسیدم با این وضعیت عصبی بدنم، پریودم جلو بیفته. خودم رو روی تخت بالا کشیدم و زن دستش رو به طرفم دراز کرد: سلام. حاتم هستم.

باهاش دست دادم و گفتم: بهمن فرما.

روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: می شناسم. وفا جان اینجا راحت باش.

-راحت؟!!

-می دونم شرایط بدیه اما بهتر میشه.

-تو هیچی نمی دونی.

اخم کرد و مدتی توی سکوت نگاهم کرد. بعد گفت: نگران نباش.

-نیستم.

-خوبه... حداقل قرار نیست از صبح تا شب برام آبغوره بگیری!

-چرا من رو اینجا آوردید؟


romangram.com | @romangram_com