#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_70
به نشونه ی جواب مثبت سرش رو پایین آورد.
-تست شد؟
دوباره سر تکون داد.
-من کی آزاد میشم؟
انتظار داشتم بخنده و طعنه بزنه اما با همون خونسردی گفت: چرا نمی خوری؟
به بشقاب سوپ سردشده ی توی دستم نگاه کردم و گفتم: مرغ دوست ندارم.
-چرا؟
سکوت کردم اما جبر توی صدا و لباس های مشکی رنگش باعث شد جواب بدم: حالت تهوع دارم.
-بخور.
نمی دونستم چی بگم. نزدیک تر شد و بالای تخت ایستاد. جوری نگاه کرد که نمی تونستم چشم ازش بردارم. با چونه به بشقاب اشاره کرد که بخورم. گیج نگاهش کردم. چه ربطی به اون داشت؟ حالا واقعاً عصبانیم کرده بود. بشقاب رو روی تخت گذاشتم و گفتم: نمی خورم.
بشقاب رو بلند کرد و جلوم گرفت. لب هام رو باز کردم که بگم «نمی خوام» اما با صدای دادش بی حرکت موندم. محکم گفته بود «بخور». بعد از مکث کوتاهی بالاخره پلک زدم. بی اراده بشقاب رو از دستش گرفتم و قاشق اول رو زدم. از اینکه نتونسته بودم مقاومت کنم از خودم متنفر شدم ولی به خوردن ادامه دادم. مشغول قدم زدن توی اتاق شد و گفت: صورت من رو دیدی... از این به بعد راه برگشتی نداری.
احساس تهوع می کردم و حال خودم رو نمی فهمیدم.
romangram.com | @romangram_com