#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_69
به وضوح می دیدم که دکتر جا خورده و رنگ صورتش پریده بود. فقط سر تکون داد. احتمالاً حق صحبت کردن نداشت. فقط باید کارش رو انجام می داد و می رفت. مرد شلوار و پیراهن مشکی پوشیده بود، با یقه ی باز. چند لحظه بعد یاس با سگ خال دارش وارد شد که دکتر سریع وسایلش رو جمع کرد و داخل کیفش ریخت. با نگاه نگرانی به من و بعد به مردها بیرون رفت. یاس با کت و شلوار تازه ی مشکی اومده بود. دوباره مشغول بازی با سگ شده بود و حرکاتش باعث چندشم می شد. جوری که انگار این سگ چیزی مهم تر از یه حیوونه!
منتظر بودم که دلیل اومدنش رو بگه. نمی تونستم چشم از رفتار عجیبش با حیوون بردارم. چند تار خاکستری بین موهای مشکیش، زیر نور لامپ برق می زد و این بار موهاش رو شل تر از قبل بسته بود که بلندیش رو بیشتر نشون می داد. بالاخره گفتم: چی می خوای؟
سرش رو بلند کرد و گفت: با منی؟
-تکلیف من چیه؟
-تصمیمش با من نیست.
دیگه از این بلاتکلیفی عصبی شده بودم. با صدای بلندتری گفتم: پس با کدوم خریه؟
اول مکث کرد، بعد نگاهی به طرف مرد گوشه ی اتاق انداخت. مرد تکیه اش رو از دیوار برداشت و خیلی جدی گفت: با من!
پوزخند زدم. هر روز یه رئیس تازه پیدا می شد! یاس بی خیال سگ شد و درست ایستاد. با دقت و هشداردهنده به صورت مرد نگاه کرد. من هم جدی گفتم: شما؟
-یاسر.
با گیجی به هر دو نگاه کردم. اینجا چه خبر بود؟! مرد موبلند با اخم و عصبانی به مرد سیاهپوش نگاه می کرد که مشغول بررسی کردن من بود. فکر نمی کردم انقدر از خودش مطمئن باشه که به راحتی توی شهر قدم بزنه و بین مردم بره. چشم های تیره ی باهوشی داشت که با موهای خرد کوتاه و مشکیش هماهنگ بود. چهره اش از بی تفاوتی و خونسردی زیاد هر کسی رو به وحشت می انداخت اما من اجازه نمی دادم از این موضوع باخبر بشه. می خواستم بهشون بفهمونم که هنوز هم شخصیت قوی ای دارم و همون آدمی هستم که دو سال تو زندان دووم آورد. سعی کردم بدون لرزش صدا بگم: پسند شد؟
بعد بلافاصله پشیمون شدم. حس کردم جو اتاق سنگین شد. هنوز نمی دونستم با کی طرفم. سکوتش رو شکست: قبلاً نظرم رو درباره ی قیافه ات دادم.
و طنین صداش من رو یاد مردی انداخت که تو اتاق سیمانی، جلوی نور لامپ دیده بودم. دوباره ترس به وجودم نشست. همون مردی که صورتش رو نمی دیدم و صداش از یه دنیای دیگه به گوشم می خورد. حرفی نزدم. فقط نگاهی به خودم و لباس های داغونم کردم. نگاه معنا داری به مرد کت و شلواری انداخت و مرد مطیعانه قلاده ی فلزی سگ رو به سمت در کشید و رفت. چه حرفی باید بین من و کسی که می خواست مرده باشم، رد و بدل می شد؟ خودم شروع کردم: فرمولی که دادم رو چک کردید؟
romangram.com | @romangram_com