#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_68
-چقدر بهت میدند؟
زخم گوشه ی گونه ام سوخت که صورتم رو جمع کردم و عقب کشیدم.
-تکون نخور!
دوباره صورتم رو جلو بردم. هنوز جای انگشت های اون مرد درشت هیکل رو روی پوستم حس می کردم و دلم نمی خواست دکتر بیرون بره. صدام رو پایین آوردم و گفتم: حالم بده.
-...
-یه چیزی بریز تو سرمم. چیزی تو بساطت نیست؟
سریع به چشم هام خیره شد و دست از کار کشید. موهای جوگندمی و ریش پروفسوری خاکستریش، آرامش خاصی به چهره اش می داد. عینکش رو با انگشت بالاتر برد و آروم گفت: چی مصرف می کنی؟
یعنی صورتم انقدر خراب شده بود که به عملی ها می خورد؟! معده ام پیچ خورد. این شرایط باعث ناراحتیم می شد. نه اینکه به زیباییم خیلی اهمیت بدم، در واقع هیچوقت اهمیت نمی دادم. به جز حالت و رنگ چشم هام، چیز گیرایی توی صورتم نبود. تنها دستشویی اینجا هم آینه نداشت. هنوز منتظر نگاه می کرد. دوباره پرسید: چی؟
جواب دادم: آرسنیک!
متوجه منظورم شد و بدون هیچ حرفی دوباره سرش رو با زخم های دیگه ام گرم کرد. با ناراحتی گفتم: یه حرفی بزن!
-آدم کم حرفیه.
این صدا مال دکتر نبود. از پشت سرش می اومد. وقتی دکتر کنار رفت، هیکل مردی جلوی چشمم اومد که به تخت نزدیک می شد و هر لحظه تعجب من رو بیشتر می کرد. همون مردی بود که توی بالکن طبقه پایین ساناز دیده بودم و باهاش دعوای لفظی داشتم. دوباره گفت: مگه نه دکتر؟!
romangram.com | @romangram_com