#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_65
برای یک دقیقه مات صورت ساناز بودم که روی زمین افتاده بود و هنوز لبخند داشت. خون روی سرامیک ها رو پوشونده بود و لکه اش هر لحظه بزرگتر می شد. حس کردم دیگه نمی تونم سر پا بایستم و روی زانوهام افتادم. به صورتم دست کشیدم و کف دستم از قطره های خون پاشیده شده، سرخ شد. نفس عمیقی کشیدم که سینه ام تیر کشید. سرم رو به سمت امیر برگردوندم. با دهن باز و چشم های گشاد خیره شده بود. نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. فقط سرگیجه داشتم. پلک هام رو روی هم فشار دادم که شاید اتفاقی که چند لحظه پیش افتاده بود رو فراموش کنم. شاید زمان به عقب برگرده. اما وقتی چشم هام رو باز کردم، مرد هنوز ایستاده بود.
به یکی از آدم هاش اشاره کرد که من رو بلند کنه و گفت: دیگه تابلو شده بود. پسره رو ببرید.
به سمت یکی از کاناپه ها رفت. نشست و با سگش مشغول شد. روی زمین کشیده شدم تا به کاناپه ی جلوییش برسم. نگاهم هنوز روی ساناز بود. به قدری شوکه بودم که که غصه هم نمی خوردم. هنوز باورم نشده بود. وقتی امیر با مردها بیرون رفت، چشم هاش پر از ناراحتی و پشیمونی بود و شونه هاش جوری افتاده بود که انگار توان قدم برداشتن هم نداره. اما مثل من می دونست که نمی تونه هیچ اعتراضی کنه.
-فکر می کردم قوی تر از این حرف هایی!
نگاهم رو از مسیری که امیر رو برده بودند، چرخوندم و بی حس نگاهش کردم. می تونست یه جای دیگه و یه وقت دیگه این کار رو بکنه. اگر قصد داشت گربه رو دم حجله بکشه که به نتیجه رسیده بود. من کاملاً از تک و تا افتاده بودم. تا امروز فکر می کردم یه بازی برابر رو شروع کردم، اما حالا زیادی جدی به نظر می رسید. چشمش به لکه خون روی یقه ی کتش افتاد و صورتش تو هم رفت. زیر لب شروع به غرغر کرد: تازه خریده بودم... اه...
نگاه کوتاهی بهم انداخت.
-چیه؟
-...
-لال شدی؟
-چرا معطلی... یاس؟!
اسمش رو با تاکید گفتم. بالاخره بعد از سه سال چهره ی این کاب*و*س رو دیده بودم. حواسش به جای من، به سگش بود. بدون نگاه کردن به من، جواب داد: معطل؟!!
-من اطلاعات اشتباه ندادم.
romangram.com | @romangram_com