#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_66
-خب؟
-ترجیح میدم... زودتر تکلیفم روشن بشه.
عصبانی نگاهم کرد و گفت: من هم همینطور! حیف که زوده!
گیج نگاهش کردم. دوباره از درد بدنم اخم کردم و کمر شلوار رو محکم توی مشتم فشار دادم. یکی از مردها برگشت و از جلوی در پرسید: این چی میشه؟
به من اشاره می کرد. یاس به پشتی کاناپه لم داد و روی دسته اش ضرب گرفت. مشغول نگاه کردن به سر تا پای من بود. روی صورتم مکث کرد و گفت: زوده...
به سمت مرد برگشت و با اخم ادامه داد: نگفتم به صورتش کاری نداشته باش؟!
مرد جوابی نداد و دور شد. یاس بلند شد و در حالیکه با سگ بازی می کرد به طرف در رفت. پارس سگ روی اعصابم بود و یادآوری می کرد همه ی این اتفاق ها افتاده. بلند گفتم: کجا؟
-...
-تکلیف من چیه؟
-...
بیرون رفت. ساناز هنوز روی زمین بود و اتاق خالی. کنارش نشستم و بهش دست زدم. این واقعیت داشت. دست سردش رو جلوی صورتم گرفتم و بالاخره بغضم شکست. امیدوار بودم بلایی سر امیر نیاد. مطمئن نبودم تا کی براشون کارایی داریم یا به چه دردشون می خوریم. اون لحظه هیچ چیز به ذهنم نمی رسید. فقط به مسیر خون روی زمین زل زده بودم.
نگاه زیرزیرکی به دکتر کردم که کنار تخت ایستاده بود و داشت سرم دستم رو عوض می کرد. وقتی بیدار شده بودم حتی نمی دونستم چقدر خوابیدم ولی هوا تاریک روشن بود. از پنجره ی اتاق فقط یه باغ نیمه خشک دیده می شد. حدسی نمی زدم که کجا می تونه باشه. حالم کمی بهتر بود و هنوز همون تیشرت و شلوار گشاد رو پوشیده بودم. حال فکر کردن به سر و وضع و صورتم رو نداشتم. دیگه این چیزها برام مهم نبود.
romangram.com | @romangram_com