#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_64
واقعاً انقدر احمق بود که اینطور فکر کنه؟! با نگاه غمگینی بهش خیره شدم.
-نگران نباش شازده خانوم!
به لبخند روی لبش نگاه کردم و اشک توی چشمم جمع شد. صدام انگار از توی چاه بیرون می اومد، گفتم: من نگران شمام!
یه ابروش رو بالا داد و گفت: ما؟! چرا؟
-دو ساله منتظر امروز بودند.
با گیجی نگاهم می کرد. با یکی از دست هام چشم هام رو پاک کردم و گفتم: دیگه کارشون با شما تموم شده!... ساناز!
صدای پارس سگ از بیرون اتاق شنیده شد. بعد از چند ثانیه مردی با کت و شلوار خوشدوخت دودی و موهایی که پشت سرش بسته بود، وارد اتاق شد. سگ بزرگ و سیاه و سفیدی هم همراهش بود. از ظاهر اون و طرز برخورد مردهای قبلی که پشتش وارد اتاق شدند، مشخص بود که کی دستور میده. به من نزدیک تر شد و نگاه پر نفرتی به من انداخت که توی دلم خالی شد و گفت: دو روزه علاف توایم!
دعا می کردم که ضعیف به نظر نرسم. تو همچین بازی ای اگر ضعیف باشی کارت تمومه. به سمت ساناز رفت و نگاهی به سر تا پاش انداخت. مشخص بود که از قبل همدیگه رو می شناسند. نمی دونستم این خوبه یا بد. لبخندی زد و گفت: پس دوستت سر عقل اومد؟!
سگ رو رها کرد. ساناز نگاهی به من کرد و با احترام گفت: دوست من باهوشه یاس! می دونه چی به نفعشه.
از قصد اسمش رو برد که من بفهمم با چه مقام شامخی طرفم. پس برنامه ریزی هاشون رو خیلی وقت پیش بدون واسطه کرده بودند و من هم بازیچه بودم. مرد لبخند دیگه ای زد و رو به ساناز گفت: می دونی... گروهی برنده ست که توش همه به حرف باهوشه گوش بدند!
حرف ها و لحن صداش من رو می ترسوند. دستم رو مشت کردم. از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم. نگاهی به صورت هشیار شده ی امیر انداختم که روی کاناپه آماده ی حرکت نشسته بود. مرد رو به ساناز ادامه داد: عزیزم! ممنون که بهمون کمک کردی.
ساناز لبخندی از روی رضایت زد و من دست مرد رو دیدم که از جیبش بیرون اومد و بعد صدای کرکننده ی گلوله...
romangram.com | @romangram_com