#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_63

-خیلی وقته... من جنس هام رو از رابط یاس می گیرم.

من پوزخند غمگینی زدم و سرم رو با تاسف برگردوندم. ساناز ادامه داد: وقتی افتادی زندون پویا اومد سراغم.

-پس خیلی وقته برنامه ریختید!

-به نفع همه مونه. باور کن من نمی دونستم تو به این روز می افتی.

دوباره خندیدم و سرم رو که سنگین شده بود به کاناپه تکیه دادم. اثر مسکن ها داشت کم کم از بین می رفت. خیلی خسته و ناراحت بودم. قلبم به درد اومده بود.

-من به خاطر مادرت به این وضع افتادم. تو با دشمنم رو هم ریختی؟

-نه. فکر می کردم تو هم راضی میشی.

-اینطوری؟

به سر تا پام اشاره کردم. توی این دنیا فقط خودم رو داشتم. می خواستم یه گوشه بشینم و گریه کنم ولی اینجا نمی شد. اشک هام رو پس زدم و دستم رو روی سرم فشار دادم. امیر سریع گفت: خوبی؟

-عالی ام. نمی بینی؟

از جام بلند شدم که برگردم به همون اتاق قبلی. می خواستم از اینجا دور بشم. امیر گوشه ای نشسته بود و پلک هاش رو بسته بود. پاهاش رو با تیک عصبی تکون می داد. می دونستم این کار رو واسه آروم شدنش می کنه. ساناز دنبالم اومد و گفت: الان باید خوشحال باشی.

نگاه تندی بهش انداختم و دوباره آروم آروم راه افتادم. جلوم ایستاد و گفت: وفا اینجا سر و سامون می گیریم. باهاشون پیشرفت می کنم.


romangram.com | @romangram_com