#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_62
با ناباوری گفتم: شما من رو فروختید؟
-بیست بار بهت گفتم. ما نمی تونیم دور از چشمشون...
داد زدم: شما من رو فروختید؟!!!
دستم رو گرفت که با وجود درد محکم عقب کشیدم. امیر به حرف اومد: تو نمی فهمی. تنها راه همین بود.
پوزخند زدم. نه به خاطر اینکه دو نفر از دوست های قابل اعتمادم، بهم خ*ی*ا*ن*ت کرده بودند. چون می دونستم با دست خودشون، گور خودشون رو کندند. هیچ کدوم ذهنیتی از یاس نداشتند. هیچ کدوم چیزهایی که من توی زندان و از پلیس درباره ی تیمشون شنیده بودم رو نمی دونست. پلک هام رو روی هم فشار دادم. دیگه دلم نمی خواست به حرف های ساناز که سعی می کرد خودش رو تبرئهکنه، گوش بدم. فقط با ناباوری و تعجب سر تکون می دادم. با حالت وسوسه انگیزی گفت: وقتی قاطیشون بشیم، همه چیز درست میشه. دست پلیس هم بهمون نمی رسه.
-قاطیشون بشیم؟!
-اونا هیچوقت ما رو به حال خودمون ول نمی کردند... تو که انقدر احمق نبودی؟!
-کی بهشون خبر دادی؟
نگاه عجیبی به امیر انداخت و گفت: راستش!
-همون روز با هم رفتید دنبالشون؟! آره؟
-من...
-چیه؟
romangram.com | @romangram_com