#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_60

***

به لطف چند ساعت زحمت دکتر و مسکن هاش حالم بهتر بود. می تونستم بدنم رو تا حدی تکون بدم و دردم موقتاً قطع شده بود. روی تخت سفید و فلزی نشسته بودم و تکیه ام به بالش کوتاه پشتم بود. تنها پنجره ی اتاق پرده نداشت. بیناییم عادی تر شده بود و چشم هام از شوک بیرون اومده بود. نور آفتاب اتاق رو آرامش بخش می کرد اما من از درون متلاطم بودم. نمی دونستم کجام. نمی دونستم صبحه یا بعد از ظهر. اتاقی که ازش اومده بودم هیچ روزنه ای نداشت. توی اتاق ساناز بعد از چند ضربه بی هوشم کرده بودند. بدتر از همه این بود که نمی دونستم چه اتفاقی برای ساناز و امیر افتاده.

در با قزقز باز شد و همون دو مرد وارد شدند. هیکل های خیلی درشت داشتند اما عادی لباس پوشیده بودند. پیراهن و شلوار پارچه ای. تنها موردی که جلب توجه می کرد عب*و*س بودن زیاد چهره و حالت بدنشون بود که ناخودآگاه ترس ایجاد می کرد. به خصوص که من اینجا واقعاً احساس تنهایی و بی پناهی می کردم. آب دهنم رو قورت دادم و ملافه رو بیشتر دور خودم پیچیدم. یکی از مرد ها به طرفم اومد. دستش رو بالا آورد که من سریع خودم رو عقب کشیدم. نایلونی رو روی تخت انداخت و حرفی نزد.

داخل نایلون رو نگاه کردم. یه تیشرت و شلوار پسرونه. مرد سرش رو به سمت در تکون داد و کوتاه گقت: بپوش بریم.

سرتق بازی اینجا جواب نمی داد. دیگه جون آسیب دیدن نداشتم. تا همین جا هم زیادی تحمل کرده بودم. باید می فهمیدم قراره چه اتفاقی بیفته. بی خیال حضورشون شدم و ملافه رو کنار زدم. بدنم انقدر ضرب دیده بود که کسی رو تحریک نکنه!! مرد با بی اعتنایی به سمت پنجره رفت. تیشرت رو به زحمت پوشیدم که تا روی ران هام می اومد و کمر شلوار رو با دست نگه داشتم که نیفته. پاچه هاش رو تا زده بودم. حداقل گشاد بود و به ساق پام کشیده نمی شد. خواستم کامل بلند بشم که فهمیدم خیلی هم حالم خوب نیست! فقط تظاهر می کردم که بهتر شدم.

به زور و با درد، سر پا ایستادم. نزدیک بود بیفتم که مرد زیر بازوم رو گرفت. حرکتش اصلاً کمک کننده نبود فقط می خواست معطل نکنم و سریع تر از این اتاق بیرون برم. در حالیکه پاهام روی زمین کشیده می شد و موهام روی شونه هام نامرتب بود، به سختی راه می رفتم. مرد دوم خواست بازوی دیگه م رو بگیره. این همونی بود که سوال پیچم کرده بود و ازش کتک خورده بودم. همون که تهدیدم کرده بود. خودم رو عقب کشیدم که دستش رو بندازه. خشن ترین نگاهی که می تونستم رو بهش انداختم اما نمی دونستم چقدر اثر کرده. دنبالمون حرکت کرد.

خودم رو به زور با قدم های بلند مرد هماهنگ کرده بودم. وقتی من رو وارد اتاق بزرگی کرد و به سمت جلو هول داد واقعاً دلم به حال خودم سوخت. از درد زانو، ناله ای کردم و گفتم: چی از جون من می خوایید؟

صدام نشون می داد که بر خلاف ظاهری که حفظ می کنم، خیلی شکننده ام و این اذیتم می کرد. یاد ساناز افتادم. مادرش رو از دست داده بود و خیلی بی کس شده بود. حقش نبود. دوباره گفتم: دوست هام کجان؟

-...

-چــ... چکارشون کردید؟

-خفه!

و با بی حوصلگی بیرون رفت. نگاهم رو دور اتاق گردوندم. اینجا هم کاناپه داشت، هم پرده و لوستر. به اندازه ای بزرگ بود که اسمش رو پذیرایی بذاری ولی اینجا شبیه خونه نبود. با قدم های کوتاه به سمت یکی از کاناپه ها رفتم و سعی کردم آروم بشینم که به بدنم فشار نیاد.


romangram.com | @romangram_com