#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_59

-می دونم.

-خوب... نـ ِ ... نمی بینم.

-طبیعیه... من اینجام که کمکت کنم.

پوزخند زدم. طبیعی؟! کمک؟! دست هام رو به آرومی از آستین ها در آورد سعی کرد جینی رو که احتمالاً پاره و خونی شده بود، با قیچی از پاهام در بیاره. همزمان گفت: یه دختر همسن تو دارم... پیرتر از این حرف هام.

و خندید. انگار که این، یه موقعیت خیلی عادی توی بیمارستانه و تنها نگرانی من ل*خ*ت شدن جلوی یه پیرمرده! این آرامش باعث تعجبم بود. ادامه داد: اکثرشون کوفتگی و زخمه... زودتر از چیزی که فکر می کنی، خوب میشی.

پس چرا من انقدر درد داشتم؟! اون ضربه ای که توی شکمم خورد داشت من رو می کشت! حتی نای حرف زدن هم نداشتم. خودش گفت: می دونند چجوری باید بزنند.

-من... نازک نارنجی نیستم.

خنده ی آرومی کرد و گفت: می دونم. نترس.

از وقتی صداش رو شنیده بودم، نگرانیم کمتر شده بود. شبیه دکترهای واقعی بود. اصلاً نمی خواستم از کنارم بره. مشغول تمیز کردن زخم ها شد و بوی ا*ل*ک*ل و بتادین توی فضا پیچید. با لحن جدی اضافه کرد: زخم ها سطحیه. الان مسکن هم می زنم. فقط اعصابت شوکه شده.

-...

-اگر لازمت نداشتند تا حالا مرده بودی.

-مردن... چی بهتر از این؟!


romangram.com | @romangram_com