#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_58
می دونستم که لابد صورتم خیلی داغون شده. پوزخند زدم که مطمئن نبودم اصلاً روی صورتم نشسته باشه. روی لب هام دست کشید و گفت: به چی می خندی؟
تمام قدرتم رو توی زبونم جمع کردم و با صدای آروم گفتم: قیافه م... قبلش هم خوب نبود.
و دوباره پوزخند زدم. نمی خواستم حالا که احتمالاً قرار بود بمیرم مثل شکست خورده ها به نظر برسم. من تلاشم رو کرده بودم و همین مهم بود. بلند شد و گفت: می برنت یه اتاق دیگه تا این اطلاعات... چک بشه و تستش کنیم.
کاغذی رو بالا آورد. از صدای گنگ خش خش متوجه شدم وگرنه تصویر هنوز هم محو بود. دیگه چیزی برام مهم نبود. من یه بار دیگه اشتباه کرده بودم. نباید این آدم رو دست کم می گرفتم. حداقل حالا فهمیده بودم که مرد بود و لمس انگشت هاش هم نشون می داد که بدجور وجود خارجی داره! گوشه ی پارچه ی پیراهنم رو با دست گرفت و بدون هیچ ظرافتی روی بدنم ول کرد. بلند شد. طول اتاقک رو قدم زد و همزمان گفت: دعا کن مشکلی نداشته باشه وگرنه همون بلایی که ازش می ترسی سرت میاد!
در رو با سر و صدای زیاد باز کرد و موقع رفتن گفت: خودم هم داوطلب میشم!!
یادم نرفته بود که دو روز دووم آوردم و در نهایت، موقع تهدید به ت*ج*ا*و*ز بالاخره به حرف اومدم... این پیراهن و زیپ پاره بازمانده ی عملیات افتخارآمیزشون بود! حالا هم که یه داوطلب پیدا شده بود! در فلزی رو محکم کوبید و دوباره صدای وحشتناکی توی اتاقک پیچید. یکی از آزارهای مسخره شون همین صدا بود. من اطلاعات دقیق داده بودم. کار دیگه ای نمی تونستم کنم. امیدوار بودم خطایی توی آزمایشگاه نداشته باشند. با یادآوری این موضوع ناراحتیم بیشتر شد. شاید به چیزی اعتقاد نداشتم و دنبال کارهای خیریه نمی رفتم اما کاری هم به ضرر کسی نکرده بودم. هیچوقت دوست نداشتم کسی باشم که شروع کننده ی یه فاجعه است. کارهای خودم توی آزمایشگاه کاملاً کنترل شده بود و هر جا لازم بود، متوقفشون می کردم. اما حالا همه چیز از دستم خارج شده بود و هر اتفاقی ممکن بود بیفته! به خصوص که تولید و مصرف این ماده از شیشه و کراک راحت تر بود. دوباره سعی کردم فکرم رو منحرف کنم و صدای بابا توی گوشم پیچید... وفا!... وفا!... وفا!...
چند دقیقه بعد در باز شد و کسی به طرفم اومد. با وجود درد هنوز هشیار بودم. پلک هام رو باز کردم. جزئیات و صورت ها هنوز دیده نمی شد و صداها هم گنگ بود. دو نفر دیگه هم وارد شدند و درست مثل یه تیکه گوشت از شونه و پاها بلندم کردند. سعی کردم در مقابل درد سکوت کنم. دلم نمی خواست توی این شرایط ضعیف به نظر برسم. حالا که دو روز گذشته رو خوب تحمل کرده بودم. اما امروز... حقه ی کثیفشون همه چیز رو خراب کرده بود. مهم تر از همه نمی خواستم نقطه ضعف دیگه ای از من توی ذهنشون بمونه. اصلاً نظری نداشتم که چرا هنوز زنده ام!
بعد از چند متر و خارج شدن از اتاق سیمانی و زمخت قبلی روی یه تخت گذاشته شدم و صدای ملایمی گفت: برید بیرون.
هوای اینجا خیلی بهتر بود. سعی کردم تمرکزم رو بدست بیارم. با بیرون رفتن دو مرد، دستی روی گونه ام نشست که خنک بود. پلکم رو به طرف پایین کشید و نور چراغ قوه رو داخلش انداخت. یعنی واقعاً شبیه مرده ها به نظر می رسیدم که علائم حیاتیم رو چک می کرد؟!
با صدای ناله مانندی گفتم: زنده ام.
گوشش رو کنار دهانم آورد و گفت: چی؟
-زنده ام.
romangram.com | @romangram_com