#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_57
به لامپ روشن بالای سرم خیره شدم و سعی کردم فکرم رو از همه ی اتفاق های این مدت دور کنم. دلم می خواست برگردم به همون روزهایی که با مامان به دبستان می رفتم و هربار به خاطر اینکه خسته نشم کوله پشتیم رو ازم می گرفت. همون شب هایی که با بابا روی بوم می خوابیدم و با هر سوسکی که از سه کیلومتری رد می شد، بیدارش می کردم. بابا هم بدون اخم و دعوا سوسک ها رو می کشت. چی بهتر از خاطره های خوب می تونست درد رو خنثی کنه؟
از شواهد پیدا بود که دیگه هیچوقت نمی بینمشون و با فکر کردن به این موضوع قلبم فشرده می شد. می خواستم اوضاع رو بهتر کنم اما انگار زیاده روی کرده بودم یا راهم از پایه غلط بود. نمی خواستم مثل یه مجرم بدبخت بمیرم. فکرم به سمت ساناز و امیر کشیده شد. برای اینکه جای من رو پیدا کنند، حتماً بلایی سر اون ها آورده بودند. از این فکر درد شکمم بیشتر شد. اولین ضربه ای که بهم خورد یه مشت توی شکمم بود. صدای مرد دوباره از نقطه ای توی اتاق به گوشم خورد: من عادت ندارم حرفی رو تکرار کنم.
اصلا گوش نداده بودم. نمی خواستم بشنوم. دو نفر من رو به زور اینجا آورده بودند و کتک زده بودند؛ حالا هم که سر و کله ی این مرد پیدا شده بود. پلک هام رو بستم. چی از جون من می خواست؟ من که فرمول رو به همون مردها داده بودم! دستی رو روی بازوم حس کردم و همزمان درد و چندش به بدنم هجوم آورد. پلک هام رو باز کردم. صورت مرد که بالای سرم زانو زده بود توی تاریکی فرو رفته بود و نور شدید لامپ از اطرافش چشم رو می زد. حس کردم شاید با موجود فراطبیعی ای طرف شدم که صورت نداره اما بعد فهمیدم که احتمال از بین رفتن بخشی از بیناییم بیشتره. حتی صداهایی که می شنیدم هم موج دار و نامفهوم بود. شکی نداشتم که این صورت محو و صدای گنگ باید یاس باشه.
نه توان تکون دادن بدنم رو داشتم، نه توان حرف زدن. فقط نگاهش می کردم که احتمالاً خیلی خیره و مات بود چون اون هم تلاشی برای به هم زدن سکوت نمی کرد. فقط به طرف من خم شده بود و نمی دونستم به چی فکر می کنه. تازه به یاد دکمه های پاره شده ی پیراهن و زیپ باز شلوار جینم افتادم. نه اینکه توی این شرایط طرح سوتینم! برام اهمیتی داشته باشه اما جلوه ای از تحقیر جنسیتی بود که حالم رو بدتر می کرد.
-دو روزه از جلوی مانیتور کنار نرفتم.
-...
-آدم جالبی هستی.
خواستم بگم دیوونه است که دو روزه شکنجه شدن یه آدم رو دیده و ل*ذ*ت برده! اما دهنم باز نشد.
-حرف بزن.
فشار دستش بیشتر شد. بیشتر و بیشتر... و من از درد اخم کردم. ادامه داد: بهت نمیاد اهل ناز کردن باشی... مخصوصاً با این قیافه...
-...
-دیگه به آیینه نگاه نکن.
romangram.com | @romangram_com