#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_56
لبخند زدم که صورتش پر از خنده شد و چشم هاش برق زد. ساناز هم مشت محکمی تحویل پهلوش داد.
-تا من این ها رو راه بندازم و کشیک بکشم که ساختمون خلوت باشه، شما برید ببینید عمده خر پیدا می کنید یا نه.
ساناز بی حوصله بلند شد و مانتوش رو برداشت. برای فکر کردن و تصمیم نهایی به سکوت احتیاج داشتم و نمی خواستم کسی دور و برم باشه. هر دو آماده ی رفتن شدند. یه لحظه حس عجیبی پیدا کردم و سریع گفتم: مراقب خودتون باشید.
سر تکون دادند اما من هنوز دلشوره داشتم. نمی دونستم حرف های ساناز چقدر ممکنه واقعیت داشته باشه. به خصوص همین دیروز زورگیری هم کرده بودیم و اگر کسی ما رو می پایید متوجه منظورمون می شد. شاید همین الان هم زیر نظر بودیم. دوباره گفتم: بی سر و صدا... جلب توجه نکنید.
ساناز با غرغر گفت: خب بابا! من خودم شیطونو درس میدم.
امیر دوباره لبخند زد و بیرون رفت. آخرین لحظه برگشت و گفت: دلواپسمی؟
سعی کردم نخندم و گفتم: زود برگردید!
دو ساعتی گذشته بود و من هنوز دست به چیزی نزده بودم. با تردید توی اتاق قدم می زدم. شاید سردردم از بدخوابی دیشب بود. به طرف یخچال رفتم که قرص پیدا کنم و مشغول گشتن شدم. دوباره صدای کلاغ پیچیده بود و اینبار چند تا بودند. برای یک لحظه حس کردم ممکنه دچار توهم شده باشم و صداها توی مغزم باشند. نگرانیم هر لحظه بیشتر می شد. از دست خودم عصبانی بودم. از دست همه... بالاخره یه مسکن بیرون کشیدم که حالم رو بهتر کنه. صدای باز شدن در اومد. نمی دونستم اگر بپرسند «پس این همه وقت چکار می کردی؟» چی باید جواب بدم.
-اومدید؟
جوابی نشنیدم. انگشت هام دور لیوان آب محکم شد و جرأت برگشتن نداشتم.
-ساناز؟
کسی چیزی نگفت. شاید یکی از اون شوخی های مسخره شون بود. صدای قدم هایی رو شنیدم که بدنم رو هشیارکرد. نفس عمیقی کشیدم. سریع تو یه حرکت برگشتم و لیوان رو با شدت به سمت همون صدا پرت کردم اما دیگه دیر شده بود!
romangram.com | @romangram_com