#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_55

جوری هم خراب کرد که نفهمیدم از کجا خوردم تا شاید بتونم قانونی پیگیری کنم. هیچ کس حرفم رو باور نکرد حتی خانواده ام فکر می کردند همچین آدمی رو از خودم ساختم که تبرعه بشم. مخصوصاً که شوک بزرگی بهم وارد شده بود. هر چند که بابا وکیلم رو مجبور کرد روی این مورد هم کار کنه ولی نتیجه اش چیزی نبود که من فکر می کردم و می خواستم. قیافه ی پکر ساناز رو نادیده گرفتم و دوباره شروع به صحبت کردم: دفعه ی قبل 10 ماه گذشت تا فهمید داره مشتری هاش رو از دست میده و پای گروه دیگه ای در میونه. چند ماه وقت داریم تا به کارمون سر و سامون بدیم. مخفیگاه پیدا می کنیم. اصلاً میریم شهرستان.

خودم هم می دونستم که دارم چرت میگم. حتی اگر چند ماه هم طول می کشید بالاخره دستش بهمون می رسید.

-ج*ی*گ*ر همون موقع هم شانس آوردی که مواد مصرف شده بود و چیزی دستشون نیفتاد وگرنه خودشون به اون چه می دونم... اون فرمولت می رسیدند و دیگه احتیاجی نبود زنده بمونی!

ما خیلی کم و هفتگی می فروختیم. هر چی تولید می شد بی واسطه و سریع فروش می رفت. وقتی هم فهمیدیم ممکنه بو برده باشند، روال جنس بردنمون رو قطع و وصل می کردیم و حومه ی شهر می بردیم. از اون ماده چیزی دست کسی نیفتاد به جز پلیس!!! دقیقاً همون روزی که ماشینم با گزارش یه فرد ناشناس توقیف شد، همراه 60 گرم هروئین که توش جاسازی کرده بودند. گزارش کاملی از فعالیت های غیرقانونی من توی آزمایشگاه و حمل و نقل مخدر صنعتی. کی بود که نفهمه ماجرا زیر سر یاسه! من همه چیزم رو باخته بودم.

ساناز حتی نمی دونست من همین حالا هم مرده ی متحرکم. یه محکوم به اعدام که با خوش شانسی جون سالم به در برده. کم ِکم یه حبس خیلی طولانی بهم می خورد. قصد یاس نابودی من بود. به فرمول من چه نیازی داشت؟ فقط می خواست همون آشغالی که وارد می کنه رو بفروشه و پولش رو به جیب بزنه. فرمولم چیزی نبود که من رو به خاطرش زنده نگه داره.

-وفا گوش میدی؟

نگاهش کردم و گفتم: نه.

-دیر یا زود میاد سراغت. چرا خودت نمیری طرفش؟

همینطور که از جام بلند و می شدم و به طرف دستشویی می رفتم گفتم: انقدر بزرگش نکن. من تنها آدمی نیستم که شیمی خونده.

حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد و تا مدتی که امیر با وسیله هایی که لیستش رو بهش داده بودم، برگرده ساناز اخم و تخم می کرد. به هر حال من مواد اولیه رو داشتم. وسیله های ضروری آزمایشگاهی رو هم داشتم. فقط کافی بود که شروع کنم. توی همین اتاق. با همین گاز آشپزخونه و همین قابلمه و زودپز! تنها نکته مقیاس ها بود.

با ابنکه آدم مقیدی نیستم، اوایل شروع این کار ناراحت بودم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که چیزی که من به دست مصرف کننده ها رسوندم، صدمه ی کمتری به همراه داشت. این هم خودش یک جور مبارزه یا حرکت مثبت بود، من می خواستم اینطوری توجیه کنم. رو به امیر که تازه نشسته بود گفتم: تو هم میگی صبر کنم؟

-من همیشه طرف تو ام.


romangram.com | @romangram_com