#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_52
-سفارش می کنم ببینم چی میشه.
-...
-نگران نباش. هر چی بخوای برات پیدا می کنم!
روی چشم هام دست کشیدم و سرم رو بلند کردم. ساعت هنوز از شش صبح نگذشته بود. شب درست نخوابیده بودم. دو سال بود که انتظار همچین روزی رو می کشیدم و دیگه توان منتظر موندن برای چند ساعت رو هم نداشتم. نه اینکه امروز روز مهمی باشه، فقط حس می کردم که بالاخره دارم از بلاتکلیفی در میام و یه حرکتی می کنم. یه نیروی عجیب زندگیم رو توی دست هاش گرفته بود. گاهی مثل ترمز دست و پام رو می بست، گاهی من رو به طرف جلو هول می داد و منتظر بود که یکی از قدم هام رو اشتباه بردارم تا با صدای بلند بگه «من که گفته بودم!».
ذهنم هنوز درگیر کاری بود که دیروز با ترنم کرده بودم. حق رفاقتمون این نبود. به صورت ساناز اون طرف اتاق نگاه کردم که پلک هاش رو بسته بود. وقتی استارت این کار رو زدم فکر نمی کردم به اینجا بکشه. قرار نبود کسی متوجه بشه. قرار نبود اسمی از من وسط بیاد. قرار نبود زیاد طول بکشه. همه چیز مخفیانه پیش رفته بود. تا قبل از زندان رفتن، فکر می کردم همه چیز یه بازیه و من زرنگ تر این حرف هام که گرفتار بشم. نفس عمیقی کشیدم که ساناز هم پلک هاش رو باز کرد و گفت: چرا نمی خوابی؟
-امیر قراره کی بیاد؟
-حالا بذار صبح بشه!!!
سر جاش نیم خیز شد و با دست موهاش رو پشت سرش جمع کرد. نشستم و بالش رو ب*غ*ل کردم. با غرغر گفت: حالا چه عجله ایه؟! بذار یه کم جا بیفتی، بعد. نکنه مأموری چیزی برات گذاشته باشند.
- اگه قرار بود واسه هر مجرم یه مأمور بذارند که جمعیت تهران دو برابر می شد!!
خندید و من ادامه دادم: سری اول رو ببرید حومه ی شهر که امن تره.
-نگرانی اصلیم پلیس نیست!
از صدای پچ پچ مانندش تنم به مور مور افتاد. خوب متوجه منظورش شده بودم. جوری حرف می زد که انگار باید مراقب در و دیوار هم باشیم. سه سال پیش همه چیز رو بی خطر می دیدم. اما حالا می دونستم که اگر درست جلو نریم خودمون رو به نابودی کشیدیم. بدون اینکه من چیزی ازش بپرسم، توضیح داد: نگران آدم های یاسم شازده خانوم!
romangram.com | @romangram_com