#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_51

-اون وفایی که تو میشناختی مرده.

پلک زد و اشک روی گونه هاش اومد که باعث شد علیرضا ناآروم تر بشه. محکم دستم رو روی دهنش فشار دادم و نگاهی به انتهای پارکینگ کردم. اگر کسی سر می رسید فقط باید فرار می کردم. بدون هیچ نتیجه ای. ممکن بود به پلیس هم اطلاع بده. دوباره گفتم: زود باش.

مثل اینکه به خودش اومده باشه به طرف پله ها دوید. ممکن بود همین حالا به 110 زنگ بزنه یا به نگهبانی دم در. همه چیز رو به شانس و سرعت عملم برای فرار، واگذار کردم. به هر حال خوب تونسته بودم بترسونمش. اگر زیاد طولش می داد، یعنی به 110 زنگ زده بود و من باید به سمت ماشین امیر می دویدم. نگاهی به پله انداختم و نگاهی به انتهای پارکینگ...

به پنج دقیقه نکشید که برگشت. می دونستم کلید بالا رو داره. بستن در ها نوبت کسی بود که اضافه کار می موند. دوان دوان به سمت ما می اومد و علیرضا بین دست هام وول می خورد. خم شدم و توی گوشش گفتم: خاله رو می بخشی؟

انقدر ترسیده بود که واکنشی نشون نداد. هنوز شش سالش هم نشده بود. گونه اش رو ب*و*سیدم و ولش کردم. سریع به طرف مادرش دوید. ترنم چیزهایی که خواسته بودم رو به طرفم گرفت و با صورت جدی و عصبانی گفت: گمشو!

از دستش گرفتم و نگاه ناراحتی بهش انداختم. صورت علیرضا رو توی آ*غ*و*شش فرو برد. آروم گفتم: چاره ای نداشتم ترنم.

خواستم برگردم که گفت: این هم به خاطر دوستیمون بود... دیگه بی حسابیم.

بدون خداحافظی به طرف در رفتم تا از همون راهی که اومده بودم برگردم. مرد چارشونه ی دم در از اتاقکش بیرون اومده بود. من رو می شناخت و من هم داشتم چیزی رو با خودم بیرون می بردم. ممکن بود برای ترنم هم دردسر بشه. حس کردم داره به سمتم برمی گرده. استرس گرفته بودم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم. درست لحظه ای که می خواست بچرخه راهم رو به طرف در عابر کج کردم. هر چند که به اون طرف هم دید داشت. نگهبان های در اصلی کارمندها بیشتر از یک نفر بودند و داشتم به همون سمت می رفتم. قدم هام کند تر شد. نمی دونستم باید چکار کنم. واقعاً گیج شده بودم. نایلون رو محکم گرفتم و نگاه کوتاهی به پشت سر انداختم که خوشبختانه ساناز به دادم رسید. به طرف نگهبان رفت که مثلاً سرش رو گرم کنه. با هم به سمت اتاقک رفتند. آب دهنم رو قورت دادم. شالم رو نگه داشتم و با بیشترین سرعت ممکن راه رفته رو برگشتم و از در خارج شدم. سعی می کردم با قدم هام صدای بلندی تولید نکنم. بیرون در، نگاهی به اتاقک نگهبانی انداختم. هنوز صحبت می کردند. وقتی به ماشین رسیدم امیر با صدای خفه ای گفت: بشین.

خودم رو روی صندلی های عقب انداختم و در رو بستم. حتی منتظر ساناز نشد و گازش رو گرفت. به عقب برگشتم و از شیشه نگاه کردم. اوضاع مرتب بود. نفس راحتی کشیدم. فکر نمی کردم که ترنم برام دردسری درست کنه. مخصوصاً که ترسیده بود. اگر هم پلیس رو در جریان میذاشت، کسی نمی دونست من کجام. شاید توی همین هفته نقل مکان می کردیم. نگاهی به داخل نایلون انداختم. برای شروع کافی بود.

-درسته؟

-آره. ولی باید ببینی بازار سیاهش کجاست. دیگه نمی تونم روی دوستم حساب کنم.

چشم های آبی تیزش از آینه به من نگاه می کرد.


romangram.com | @romangram_com