#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_50
-عزیز من تو الان ناراحتی. می دونم ولی کم کم اوضاع درست میشه. چرا نمیری پیش خانواده ات؟
-اون ها هم یکی مثل تو.
-هم جرمه، هم غیر وجدانی. علم نباید در جهت نابودی مردم پیش بره.
دستم رو بلند کردم و با انزجار گفتم: کی گفته؟ دکتر شریعتی؟ ارد بزرگ!؟... بسه. شعار نده واسه من!
نمی دونست کار من به نفع همون مردمی هست که میگه. این ماده ای که من در اختیارشون میذاشتم اثرات سوء کمتری داشت و این آدم ها هم به هر حال هر چی دستشون می رسید مصرف می کردند. با تاسف سر تکون داد و برگشت که به سمت ماشینش بره. بازوش رو گرفتم و گفتم: قرار بود یه چیزی برام بیاری!
عقب کشید و عصبانی گفت: هیچ قراری نبود. دیگه سراغ من نیا.
خواست حرکت کنه. دست علیرضا رو به طرف خودم کشیدم که بعد از کلی سکوت و خودداری به خاطر بحث ما، بالاخره زیر گریه زد. دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و چاقو رو زیر گلوش. گفتم: حالا چطور؟!
ترنم به قدری گیج و مبهوت شده بود که نمی دونست چکار کنه. کیف از دستش افتاد. قبل از اینکه داد و بیداد راه بندازه و همه چیز رو خراب کنه گفتم: من به آخر خط رسیدم! حواست به حرکت هات باشه.
دهانش رو بست و سعی کرد علیرضا رو آروم کنه. عصبانی اما آروم گفتم: کاری که گفتم رو بکن وگرنه دست از سرت برنمی دارم. دوست هایی هم دارم که این کار رو از تو زندان هم برام انجام بدند! این آخرین راه منه. می فهمی؟!
با صورت رنگ باخته سر تکون داد و گفت: چرا اینطوری شدی وفا؟! این علیرضاست.
-تو نمی دونی زندان چی به روز آدم میاره... من همینم!
-...
romangram.com | @romangram_com