#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_48

به صورت علیرضا نگاه کردم و گفتم: می دونم. باید برم.

-دیگه دنبال دردسر نرو وفا.

احتمالاً منظورش این بود که «بقیه رو تو دردسر ننداز» چون من دیگه چاره ای برای دوری از دردسر نداشتم. هر آدم عاقلی می دونه که وقتی یه بار پات به زندان برسه دیگه دردسر بخشی از زندگیت میشه. حرفی نزدم که دوباره گفت: دنبال کار آبرومند باش.

پوزخند زدم و گفتم: کدوم کار؟!

با تاسف سر تکون داد. سعی کردم با معمولی ترین لحن بگم: ترنم من کمک لازم دارم.

ابروهاش توی هم رفت و گفت: پول می خوای؟

پلک هام رو بستم که به اعصابم مسلط بشم. ما دوست دانشگاهی و همکار بودیم. کلی خاطره با هم داشتیم و من هیچوقت درخواست کمکش رو رد نکرده بودم.

-یادته سر امتحانمتابولیت من دو هفته باهات کار کردم چون وسط ترم جراحی کرده بودی؟ یادته چند بار علیرضا رو بردم خونه که تو به کار و زندگیت برسی؟ یادته آژانس شخصیت شده بودم؟ یادته...

-یادمه ولی من ازت نخواستم بری از بودجه و موادی که برای دارو در اختیارت گذاشتن سوء استفاده کنی. توی ساعت های اضافه کاری مخدر و چه می دونم روانگردان بسازی. من ازت نخواستم زندگیت رو خراب کنی.

در واقع نوع خاصی از کریستال بود که توی تحقیقاتم برای ساختن مسکن و جایگزین آدولت کلد و تأثیرشون روی بدن بهش رسیده بودم. با یه سری تغییرات باهاش مقاله هم چاپ کردم که البته در اون صورت هیچ تاثیر توهم زایی نداشت. کسی از تغییر دادن و خواص جانبیش با خبر نبود تا وقتی که من ساناز رو دیدم. این همون چیزی بود که یاس رو دنبال من کشوند تا من رو از سر راهش برداره و راهی زندان کنه.

-حالا چه کاری از دست من بر میاد؟ بهت درس بدم؟ از بچه ات مراقبت کنم؟

به علیرضا نگاه کردم که هیچ حرفی نمی زد. همینجوری هم بچه ی آرومی بود. حالا انگار ترسیده بود. گفتم: یه کاری ازت بر میاد.


romangram.com | @romangram_com