#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_47

-پس حرف آخر رو زدی؟!

-آره دیگه گفتم «اگه به من شک داری همین حالا بگو... نه بعد از یه بچه. تازه من کارم رو هم دوست دارم.»

صدای ریز خنده ی ترنم توی سکوت راهرو پخش شد و گفت: خوب کاری کردی. مطمئنی میاد دنبالت؟ ماشین هست ها.

-آره بابا. میاد. ترسوندمش.

داشتند جدا می شدند. دستم رو به طرف چاقوی توی جیبم بردم و آه کشیدم. نمی دونستم این ماجرا داره من رو به کجا می کشونه. صدای علیرضا از خیلی نزدیک اومد: مامان گشنمه.

-تو راه برات پیتزا می گیرم.

نه. اصلاً نمی تونستم. من اینکاره نبودم. مخصوصاً جلوی علیرضا. دستم رو از جیب بیرون آوردم و از پله های پارکینگ پایین رفتم تا زودتر از اون ها از ساختمون خارج بشم. مهم نبود که دویدنم جلب توجه می کنه. فقط می خواستم از اینجا برم قبل از اینکه کار دست خودم داده باشم. هنوز به وسط پارکینگ نرسیده بودم و صدای محکم قدم هام توی فضای خالی می پیچید که صدای ترنم که از پشت سر اومد: وفا!

دست از دویدن برداشتم. نمی دونستم چکار کنم. هنوز نفس نفس می زدم. من رو شناخته بود. برگشتم و دیدم که داره بهم نزدیک میشه. انقدر تعجب کرده بود که نمی تونست لبخند بزنه. جلوتر اومد و گفت: خوبی؟ اینجا چکار می کنی؟

-مرسی. خوبم... اومدم... یه سر بچه ها رو ببینم.

به ساعتش نگاه کرد و با تعجب گفت: الان؟

-همینطوری اومدم... رد می شدم.

-پشت تلفن که بهت گفتم. اگر از دستم بر می اومد تو رو به جایی معرفی می کردم. ولی من خودم هم هنوز قراردادی ام.


romangram.com | @romangram_com