#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_46
-چرا؟
-شاید مجبور باشم تهدید کنم.
ساناز سرش رو از بین صندلی ها، جلو آورد و گفت: تهدید؟!!
بعد نگاهی به امیر کرد. فهمیدم حرفی داره و گفتم: چی شده؟
-تازه از زندان آزاد شدی... خیلی زود نیست؟
-آخرش چی؟
-یه بار امتحان کردیم نشد. آدم های یاس نمیذارند واسه خودمون کار کنیم و مشتری هاشون رو بگیریم.
-بپیچ امیر. ماشین رو سر و ته کن.
ساناز دیگه ادامه نداد. با دنده عقب وارد بن بست شدیم. محیط غیر مسکونی اما خلوت بود. ساختمون جنوبی لابراتوار نگهبان درست و حسابی نداشت. اگر داشت من هیچوقت موفق نمی شدم که یک سال مخفی کاری کنم. آخر وقت اداری بود. می دونستم کارمندها تا به حال رفتند. به جز یکی از همکارهام. ساعت خروج و کارهاش رو می دونستم مگر اینکه توی این دو سال عادت هاش رو عوض کرده بود. از ماشین پیاده شدم که ساناز سریع گفت: مراقب باش. می خوای ما باهات بیاییم؟
-نه. لازم نیست.
به جای رد شدن از جلوی در باز پارکینگ و نگهبانی، شبیه یه ارباب رجوع از در کوچیک وارد شدم. اگر کسی من رو می شناخت یه بهانه ای میاوردم و برنامه رو کنسل می کردم. اینجا به خاطر اخراج من و تحقیقات پلیس همه درباره ی جرم و زندان رفتن من باخبر بودند، به خصوص که یه پای قضیه همین آزمایشگاه و انبار داخلش بود.
از راهرو وارد سالن و بعد از پله ها به طرف پارکینگ حرکت کردم. چند دقیقه منتظر ایستادم و بعد صدای گفتگو به گوشم خورد که صاحب یکی از صداها همون کسی بود که دنبالش بودم. امیدوار بودم از هم جدا بشند. خودم رو پشت دیواری مخفی کردم. صداها نزدیک تر می شد. سوزش اشک توی چشم هام نشست. هیچوقت فکر نمی کردم کارم به جایی بکشه که مثل مجرم های فراری یه گوشه مخفی بشم که باج بگیرم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من روز به روز بیشتر غرق بشم. این دنیا واقعا من رو همین طور می خواست. برنامه هایی که برای آینده داشتم هم باعث آرامشم نمی شد. صداها واضح تر شد و من دست روی قلبم گذاشتم.
romangram.com | @romangram_com