#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_45
خیلی جدی و عصبی به نظر می رسید و آماده ی دعوا. روی نرده ها خم شد و گفت: کجا رفت؟
نگاه کردم. مرد نبود. امیر به من نگاه کرد و گفت: با هر کی دهن به دهن نذار. خوشم نمیاد!
براش چشم غره رفتم و به طرف اتاق حرکت کردم. هنوز عصبانی بودم و نمی خواستم سر امیر خالی بشه. ساناز پرسید: مگه خواهرت چی گفت؟
-هیچی.
-پس چرا سگ بازی در میاری؟
یک راست به طرف لپ تاپم رفتم و روشنش کردم. تمام دست نوشته هام با پسورد اینجا بود و من به معنای واقعی کلمه پول لازم داشتم. همین حالا هم زیادی وقت تلف کرده بودم. هر دو بالای سرم ایستاده بودند. امیر به حرف اومد: می خوای چیکار کنی؟
داد زدم: میرم سراغ کار نیمه تمومم!
وقتی به صورتشون نگاه کردم، حتی خوشحالیشون رو پنهان هم نمی کردند. مسلم بود که امیر و ساناز آخرین آدم های این دنیا بودند که ممکن بود من رو از این کار منع کنند.
به ساختمون آجری و کوچه ی خلوت نگاه کردم و به امیر گفتم: بپیچ تو بن بست.
سه سال پیش اجازه نداده بودم به محل کارم سر بزنند. فقط جنس ها رو تو خونه ی ساناز تحویل می گرفتند و به کار خودشون می رسیدند. اما امروز با ماشین اجاره ای و پلاک گلی اومده بودیم.
امیر به دور و بر نگاه دقیقی انداخت و گفت: بیرون اومدن از بن بست سخته. ممکنه مردم رو جمع کنه.
-آخه پارکینگ اون طرفه. می خوام برم همون جا که خلوت تره.
romangram.com | @romangram_com