#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_44
صدام بالا رفته بود: عیبی نداره. اینطور که معلومه فقط خودمم و خودم.
-شماره حساب بده، پول برات بریزم.
حتی نمی خواست باهام رو به رو بشه. داد زدم: لازم نکرده. می دونی چیه؟
-وفا
-به مامان هم بگو... اگر شما من رو نمی خوایین، منم شما رو نمی خوام.
-صبر کن...
-تموم شد. فکر کنید مردم.
قطع کردم گوشی توی دستم زنگ خورد و شماره ی ویدا افتاد. اشغالش کردم. حالم اصلا خوب نبود. روی نرده ها خم شدم و چشمم به مردی با رکابی و شلوار توی بالکن طبقه ی پایین افتاد که چشمش به بالا بود. وقتی دید متوجه اش شدم، داد زد: چه خبره سر ظهر؟!
می دونستم صدام زیادی بلند بوده ولی داد زدم: عروسی ننه ات!
بالاخره این دو سال خیلی هم به خوبی و خوشی!! نگذشته بود و از هر کسی چیزی یاد گرفته بودم. دیگه کم کم داشت باورم می شد که من جزئی از این دنیا و آدم ها هستم، نه دنیایی که قبلاً بهش تعلق داشتم. مرد عصبانی تر گفت: خفه میشی یا بیام بالا؟
من هم عصبانی گفتم: بیا بالا تا جنازه ات برگرده.
به موهای خیلی کوتاه و زخم توی ابروش می اومد که بیاد بالا و پدرم رو دربیاره. اما در کمال تعجب فقط نگاه کرد و بحث رو ادامه نداد. امیر که پشت سرم رسیده بود، من رو از نرده ها عقب کشید و گفت: چیه؟ کی بود؟
romangram.com | @romangram_com