#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_42
-قربونی پیشکش... دو هفته ست که مامان این شماره رو داره. حتی یه زنگ نزدید.
-بابا...
-بی خود بابا رو بهانه نکن. بابا که تلفن هاتون رو کنترل نمی کنه.
-...
-همه تون می خوایید ازم فاصله بگیرید.
-...
-مامان جوری گریه می کرد که انگار من مردم!
-چرت نگو!
-اگه می مردم راحت تر بودید. نه؟
-وفا! همه اش تقصیر خودته. معلومه که می خوام ازت دور باشم. می دونی چی کشیدم؟ می دونی چقدر سرکوفت خوردم؟
صداش خیلی ناراحت بود و حق هم داشت که دلش پر باشه. من حرفی برای گفتن نداشتم. چند لحظه ساکت شدیم و بعد ویدا به حرف اومد: همه چپ رفتن راست اومدن، گفتن خواهرت ال خواهرت بل. هر جا رفتم همه چپ چپ نگاهم کردند. مادر شوهرم هر روز یه نیش و کنایه ای زد. با مهدی هم درگیر شدم. اون...
دیگه طاقت نیاوردم و وسط حرفش پریدم: خواهر بودن فقط واسه روزهای خوشی نیست. اون موقعی که فرت و فرت تو هر مسابقه ی علمی ای برنده می شدم چی؟
romangram.com | @romangram_com