#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_40
م*س*تقیم به اتاق ساناز برگشتم. هر طور که نگاه می کردم من آدم این جور زندگی کردن نبودم. این یه شغل دائمی نبود. به علاوه به پول احتیاج داشتم. باید برای خودم لباس و گوشی و وسیله های ضروری می خریدم. محیط خونه ی ساناز هم جای مناسب من نبود. باید جامون رو عوض می کردیم. دور دوست هام رو خط کشیده بودم. برای پول نمی شد روی کسی حساب کرد وقتی حتی جواب تلفنت رو به زور میدند. تنها امیدم به ویدا بود. هم خودش کارمند بود و هم وضع مالی شوهرش توپ بود.
نیم ساعت روی بوم قدم زدم تا سر و کله ی ساناز و پشتش امیر پیدا شد. هفته ی پیش رفته بود برای آوردن بار و دو روزی می شد که تهران رسیده بود ولی طبق قانون خودش آفتابی نمی شد تا مطمئن بشه خطری نیست. حتی به دوست های نزدیکش هم اعتماد نداشت. مشمای بزرگ توی دستش رو تکون داد و گفت: بیایید ببینید به دردتون می خوره؟
برامون کفش و جین آورده بود. وقتی نگاهش کردم به لبخندی که ناخودآگاه روی صورتم اومده بود، نگاه می کرد و به نظر ذوق کرده بود. کارم به جایی رسیده بود که جنس قاچاق بپوشم ولی انصافاً خیلی خوشگل بودند. معمولاً این کالا ها رو می آورد که موقع گشت به بار اصلی گرد و شیشه ها گیر ندند. البته چند سال پیش لو رفته بود که باعث شد یه مدت اینکار رو کنار بذاره.
به لوازم آرایش اشاره کردم و گفتم: بهت ننداخته باشند؟!
ساناز که هنوز ندیده بود، کفش رو ول کرد و به لوازم آرایش سرک کشید. هر کدوم رو تست می کرد و می گفت: نه! اصلند.
یکی از دست هام رو گرفت و من رو به امیر که توی یخچال دنبال خوراکی می گشت گفتم: مرسی امیر.
-نوکرم!
بوی لاک توی هوا پیچید و خنکیش رو روی ناخن شصتم حس کردم. به ساناز که شیطون نگاه می کرد، خیره شدم.
-ببین چه صورتی نازیه.
از هیجانش خنده ام گرفت و سر تکون دادم.
-ساناز گوشیت کجاست؟
-رو تلوزیون.
romangram.com | @romangram_com