#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_39
-نه. ممنون.
-هزینه رو الان باید بدم یا آخرین جلسه؟ آقای بهرامی در این مورد چیزی نگفتند.
یه پاکت سفید توی دستش بود. کفش هام رو روی سنگ جلوی در گذاشتم و گفتم: فرقی نمی کنه. همون جلسه ی آخر.
مشغول پوشیدن کفش شدم. گفت: ناهار در خدمت باشیم؟
جانم؟!! سگک کفش رو قفل کردم و درست ایستادم. با علامت سوال بهش خیره شدم که خیلی عادی گفت: لنز گذاشتید؟
نمی دونستم بخندم یا به حال هردومون گریه کنم. خب چشم هام خیلی روشن بود ولی چشم های خیلی ها روشنه. خودش سکوت رو شکست و با خنده گفت: آخه یه رنگ خاصیه. از اون لحاظ.
کیفم رو روی شونه مرتب کردم و گفتم: نظرم عوض شد. بهتره هزینه ی هر جلسه رو آخر همون جلسه بدید.
-ناراحت شدید؟
-نه. اصلاً
پاکت رو روی جیب جلوی پیراهنش نگه داشت. دقیقاً روی قلبش و با لبخند گفت: پس بهتره شهریه پیش من امانت باشه تا جلسه های بعد.
چشم هام خود به خود درشت شد. مثلاً می خواست رمانتیک بازی در بیاره؟!! سرفه ای کردم و گفتم: فکر نکنم ایده ی خوبی باشه.
با ابروی بالا رفته سر تکون داد. رفتارش بی خیالی و جاذبه ی خاصی داشت ولی من فعلاً دنبال رابطه با کسی نبودم! وقتی دید منتظرم پاکت رو به طرفم گرفت. از دستش کشیدم و خدافظی کردم. توی دلم گفتم «منتظر باش تا جلسه ی بعدی بیام». بلند گفت: منتظریم!!
romangram.com | @romangram_com