#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_35
دلیل عذرخواهی نکردن از بابا هم همین بود. باید وقتی سراغ بابا می رفتم که واقعاً پشیمون باشم و کارم رو هم جبران کرده باشم. گول زدن بابا تنها چیزی بود که هرگز نمی خواستم انجام بدم و می دونستم بابا هم ازم انتظارش رو نداره.
ساناز پرده رو کشید و از جلوی پنجره دور شد. سرم رو چرخوندم. گوشیش رو برداشتم و شماره ی یکی از بهترین استادهام رو گرفتم. آدم خوبی بود. به من هم بیشتر از بقیه ی دانشجوهاش علاقه داشت. شماره ی رندش یه گوشه از دفتر تلفن لپ تاپم چشمک می زد. صدای خشکش توی گوشم پیچید: بفرمایید؟
خوشبختانه شماره اش عوض نشده بود. گفتم: سلام استاد.
-سلام... بفرمایید؟
هنوز من رو نشناخته بود. سعی کردم کاملاً معمولی حرف بزنم.
-بهمن فرما هستم. وفا بهمن فرما. حالتون خوبه؟
حرفی نزد. مشخص بود که جا خورده. وقتی سکوت طولانی شد کم کم به این نتیجه رسیدم که نباید تماس می گرفتم. برای خودش شخصیتی بود. حتی ممکن بود عصبانی هم بشه. بالاخره جواب داد: خوبی دخترم؟
یه کم حالم بهتر شد و گفتم: ممنون.
-کی برگشتی؟
خیلی ازش ممنون شدم که نگفت «کی آزاد شدی؟»
-چند روز پیش.
-کار خاصی با من داشتی؟
romangram.com | @romangram_com