#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_31
-...
-کی گفته کار کنی؟ قراره یه بار از بانه بیارم... دستم باز میشه.
-ساناز آنتنت رو کجا گذاشتی؟ این که هیچ شبکه ای رو نمی گیره!
صدای ساناز انگار از دو کیلومتر دور تر می اومد: پشت پنجره ست.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. دلم نمی خواست با امیر بحث کنم. آنتن کهنه ای پشت پنجره به میله وصل بود. برای چند لحظه سرگرمم می کرد. جهتش رو کمی تغییر دادم و وقتی صدایی از داخل نشنیدم، متوجه شدم که اوضاع خراب تر از این حرف هاست. روی لبه ی جنوبی پشت بوم به نرده ها تکیه دادم و به آسمون خیره شدم. از دو سال پیش تا الان چند تا آپارتمان جدید به جای خونه ها ساخته شده بود که بافت فرسوده ی این اطراف رو بهتر کرده بود. عجیب بود که توی این منطقه ی بدنام چطور آپارتمان نوساز فروش می رفت. صدایی از عقب شنیده شد و امیر پشت به نرده ها، کنارم ایستاد. برای اینکه از دلش در بیارم گفتم: ساناز چه جرأتی داره، تنها اینجا زندگی می کنه.
-اهوم.
-همسایه هاش به رفت و آمد تو گیر نمیدند؟
-هیچ آدم حسابی ای اینجا خونه نمی گیره... همه مشتریشند!
-بیا بریم داخل.
حرکت کردم که اتاقک رو دور بزنم و به در برسم. بازوم رو گرفت و آروم گفت: بگو من چه غلطی کردم که اینطوری می کنی؟
-من کاری نمی کنم.
-...
romangram.com | @romangram_com