#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_30
سیب زمینی رو گاز زدم و گفتم: امیر؟
سر تکون داد و من مشغول عوض کردن لباس هام شدم. همزمان چیزهایی درباره ی مصاحبه براش توضیح دادم. دو تا تخم مرغ وسط تابه شکست و هم زد. کلید توی در چرخید و امیر وارد شد. اینجا آیفون نداشت و دوست های خیلی صمیمی ساناز که آدرسش رو داشتند، روی گوشیش تک مینداختند. اما امیر و من کلید داشتیم. وقتی مریضی مادرش رو فهمیدم گاهی که خودش نبود به اینجا سر می زدم و مراقب اوضاع بودم. قبلاً جنس ها رو هم اینجا نگه می داشتیم. ساناز قبل از آشنا شدن با من، حتی قبل از اینکه توی آرایشگاه به جای کار همیشگیش، مشغول فروش و رد کردن جنس بشه، امیر رو می شناخت.
امیر رو به روم نشست و من تلوزیون گوشه ی اتاق رو روشن کردم.
-چه خبر از کار؟
-هیچی. رفتم مصاحبه.
-چجور شغلی هست؟ همه زنند دیگه؟!
ابروم رو بالا انداختم و گفتم: چه فرقی داره؟
-اصلاً چرا گیر دادی به کار؟ بذار یه ماه بگذره حالا.
حواسم رو به صفحه ی تلوزیون دادم و ساناز گفت: غر نزن امیر!
بی توجه به حرف ساناز گفت: آخه چه عجله ایه؟ من که هستم.
-...
-طبقه ی بالامون هم که هست. م*س*تأجرش بلند شده.
romangram.com | @romangram_com