#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_29

-مشکلی نیست. من تدریس رو دوست دارم.

زن موهاش رو داخل مقنعه ی مشکیش فرو برد و با رو در بایستی گفت: از نظر حجاب هم معلم هامون باید یه کم رعایت کنند. البته قصد بدی ندارم ها.

شال طلایی روی سرم رو مرتب کردم و گفتم: چشم حتماً با پوشش مناسب میام.

-یه لیستی بهتون میدم. مدارک و عکس و... تهیه کنید. آخر هفته با خود حاج آقا صحبت می کنید. یه گزینش کوچیکه. واسه پرونده لازمه وگرنه از نظر بنده که همه چیز خوبه.

از جام بلند شدم و گفتم: پس من مرخص میشم. با مدارک کامل برمی گردم.

بلند شد و با لبخند تصدیق کرد. موقع بیرون رفتن ساختمون کوچیک رو زیر نظر گرفتم. از این محیط آروم و منضبط خوشم اومده بود. پرسنل بدی هم نداشت. تصمیم نداشتم حرفی از سابقه ام بزنم. همچین جای کوچیکی مقررات خیلی سختی نداشت. به خصوص که استخدام حق التدریسی بود و اگر شانس می آوردم بویی از ماجرا نمی بردند. انتظار حقوق بالا نداشتم، فقط یه کاری پیدا می کردم و از این بلاتکلیفی در می اومدم.

از جلوی شیرینی فروشی رد شدم و بوی شیرینی رو حس کردم. یه قدم به عقب برداشتم اما پشیمون شدم. هنوز از چیزی مطمئن نبودم که شیرینی بگیرم و خودم رو امیدوار کنم. به خصوص با این جیب خالی.

ساناز زودتر از من به اتاقکش رسیده بود. بوی سیب زمینی سرخ شده فضای اتاق رو پر کرده بود. همین که در رو برام باز کرد، پرسید: چقدر دیر کردی! بعد از تاریکی این طرف ها خطرناکه.

-یه کم قدم زدم.

در واقع مدام اطراف خونه و کوچه مون پرسه زده بودم ولی آخر هم دلم راضی نشد داخل برم. همینطوری هم با آزاد شدنم آرامش نیمه کاره شون رو به هم زده بودم. حتماً تازه به نبودن من عادت کرده بودند. دلم نمی خواست به خاطر من صدمه ببینند. یه خلال سیب زمینی از ماهیتابه برداشتم و فوت کردم.

-چرا زیاد درست کردی؟ مهمون داری؟

-تو مهمون داری.


romangram.com | @romangram_com