#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_21
-پیگیر کارم هم هستم... بی گ*ن*ا*هیم که ثابت شد برمی گردم پیش بابا. الان نه!
-بابات همون موقع هر کاری می تونست کرد ولی... فقط خودتی که فکر می کنی بی گ*ن*ا*هی
با ناراحتی از حرکت ایستادم و آروم گفتم: می بینیم!
-چی گفتی؟
-هیچی.
کلید کمد دیواریم رو از توی کشو در آوردم و بازش کردم. مامان به چارچوب در تکیه داد و گفت: وفا جان! مامان! گذشته رو بذار کنار. برگرد خونه. دور اون دوست هات رو خط بکش. تو اگه مقصر هم باشی بابات یه سال دیگه یادش میره...
پوزخند زدم و مشغول گشتن توی پوشه ی مدارکم شدم.
-بابا دو ساله که یادش نرفته. یه بار هم نیومد ملاقاتم!
-تو سرسختی کردی. معذرت نخواستی... می دونی که جونش به تو بسته ست.
حرفی نزدم که بغضم رو مخفی نگه دارم. همه چیز توی پوشه بود به جز شناسنامه. یه سری لباس از کمد و کشوهام بیرون آوردم. هر چیزی که ممکن بود لازمم بشه. مامان حرفی نمی زد.
-نگران نباش. میام می بینمتون.
-وفا!
romangram.com | @romangram_com