#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_19
-سیرم.
-الان کجایی؟
-خونه ی دوستم.
مامان دوباره زیر گریه زد و گفت: همون دوست هایی که این بلا رو سرت آوردن؟
-چه بلایی؟ فقط می خواستم کمکشون کنم... خودم خواستم.
نگاه مامان عصبانی شد و گفت: نونت کم بود؟! آبت کم بود؟! این چه کاری بود که کردی؟!
-حرف گذشته رو وسط نکش. صد بار تا حالا گفتی!
-چطور وسط نکشم؟ حتی پشیمون نیستی... نیومدی یه کلوم به بابات بگی «ببخشید! غلط کردم».
-چون غلط نکردم.
مامان با حرص چشم هاش رو درشت کرد و گفت: رفتی واسه من قاچاقچی شدی... هنوز هم گردن کلفتی می کنی؟!
سرم رو برگردوندم که متوجه لبخند ناخواسته ام نشه. جوری گفته بود «قاچاقچی» که نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. مامان بیچاره از چیزی خبر نداشت. ادامه داد: آبرومون جلو همه رفت... بابات پیر شد.
با پیش کشیدن حرف بابا دوباره نگاهش کردم. دلم برای بابا از همه بیشتر تنگ شده بود. تارهای سفیدش رو با دست نشون داد و با ناله گفت: ببین! دو ساله آب خوش از گلومون پایین نرفته. من یه بند میرم دکتر و داروخونه. آبروی خواهرت جلو خونواده ی شوهر رفت. دیگه سر نداره بلند کنه.
romangram.com | @romangram_com