#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_18
بعد از مکث کوتاهی در رو باز کرد. امیر هنوز ته کوچه ایستاده بود. وارد خونه شدم. مامان روی نرده های بالکن کوچیک خم شده بود و هر لحظه احتمال می دادم که غش کنه. اول همینطور نگاهش کردم، بعد پله های کوتاه جلوی در رو طی کردم و طول حیاط رو به طرفش دویدم. انگار اصلاً قدرت حرکت کردن نداشت. معمولاً عادت ب*غ*ل و روب*و*سی با مامان رو نداشتم ولی اینبار انقدر محکم من رو گرفت که فکر کردم شاید الان بشکنم. گریه کرد و من هم حرفی نزدم. بعد از سکوت طولانی به صورتم زل زد و گفت: چقدر لاغر شدی...
و دوباره اشک هاش جاری شد و روی زمین نشست. شاید انتظار داشت من هم گریه کنم اما من اون دختری که دو سال پیش توی دادگاه از شدت ترس می لرزید و گریه می کرد، نبودم.
- مامان! من خوبم.
با گوشه ی شال کرمش صورتش رو خشک کرد و گفت: ببین چه خاکی تو سرمون شد!
موهاش از زیر شال نیمه باز به هم ریخته بود و من از فضای ساکت خونه ترس برم داشته بود. ازش فاصله گرفتم. به نرده ها تکیه دادم و گفتم: وحید نیست؟
-نه. سربازیه.
اصلاً خبر نداشتم کی اعزام شده. از این سکوت بدم می اومد. فقط می خواستم حرف بزنیم. دوباره گفتم: ویدا نیست؟
-نه.
-بابا؟
-مغازه ست.
به صورتم زل زده بود و انگار توی یه عالم دیگه سیر می کرد.
کمک کردم که از روی زمین سنگی بالکن بلند بشه تا از تیررس چشم هایی که پشت پنجره ی خونه ی ب*غ*لی بود، خارج بشیم. با هم وارد خونه شدیم و مامان سریع برق ها رو روشن کرد. روی کاناپه های قهوه ای روشن نشستیم. به تارهای سفید موهای مامان نگاه کردم که قبلاً نبود. می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه سرزنش هاش رو شروع می کنه. هنوز یخش باز نشده بود. حق هم داشت. دستی به موهای نامرتبش کشید و گفت: بیا برات غذا بکشم... ناهار قیمه گذاشتم.
romangram.com | @romangram_com