#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_17

خودش از حرفش زیر خنده زد ولی من اصلاً خوشم نیومد. روی شونه اش که از خنده می لرزید، ضربه ای زدم و گفتم: راه بیفت!

روشن کرد و به حرکت افتاد. همین مونده بود که به بابا معرفیش کنم. ایشون آقا امیر، معروف به امیر زاغو!!

سرش رو عقب تر آورد و گفت: منو بگیر، می خوام گاز بدم.

صدام رو بلند کردم که تو شلوغی خیابون به گوشش برسه: ول کن. مثل آدم برو... کلاه هم که نذاشتی!

-حیفه این موها نیست؟

دسته ی فرمون رو ول کرد و بین موهای روشنش که زیر آفتاب برق می زد دست کشید. سر تکون دادم و حرفی نزدم. دو دقیقه بعد موتور تکونی خورد و با سرعت توی خیابون خلوت پیچید. جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: چه خبرته؟

سرعتش رو بیشتر کرد و خندید. یاد بازی های برقی دوران بچگی افتادم. تا همین اواخر هم ازشون خوشم می اومد. وزن موتور رو روی یه سمت انداخت و پیچید. کم مونده بود که پاهامون به زمین بخوره. کمرش رو گرفتم و کنار گوشش گفتم: آروم تر!

خندید ولی سرعتش رو کم نکرد. آدم های اطراف فقط به ما نگاه می کردند. فشار دست هام رو بیشتر کردم و بلند تر گفتم: امیر!!

سرعتش رو پایین آورد و دستش رو روی یکی از دست هام گذاشت که بلندش نکنم. چند دقیقه گذشت. دیگه نزدیک خیابونمون شده بودیم. فکرم پیش امیر بود. باید زودتر تکلیفمون رو روشن می کردم ولی نمی خواستم تنها دوست ها و حامی هایی که برام مونده بود رو هم برنجونم. به خصوص توی همچین شرایطی که داشتم. سابقه ی آشناییم با امیر سه سالی می شد که دو سالش توی زندان گذشته بود، اما توی همون یک سال هم همیشه هوای من رو داشت و به هر سازم ر*ق*صیده بود.

سر کوچه موتور رو نگه داشت. حتی بدون نگاه دقیق هم می تونستم دو تا از همسایه ها رو تشخیص بدم که نزدیک می شدند. دلم می خواست همون لحظه سوار موتور بشم و فرار کنم. اما فرار کردن تا کی؟ بالاخره باید با این مسئله رو به رو می شدم. این مسئله که اینجا یه محله ی قدیمی تو نیمه ی جنوبی شهر بود و همسایه ها به حرف همدیگه اهمیت می دادند. به طرف خونه حرکت کردم. توی راه به دو خانم برخورد کردم. سعی کردم لبخند بزنم اما نگاه هر دو به نقطه ای توی انتهای کوچه بود. برگشتم و دیدم امیر هنوز نرفته. نگاه خانم ها با کنایه به سمت من برگشت. «سلام» کوتاهی کردم و جواب آرومی هم گرفتم. ذهنم درگیر تر از تحلیل این ماجراها بود. تا چند دقیقه ی دیگه قرار بود خانواده ام رو ببینم.

خونه همون خونه ی دو سال پیش بود. یه خونه ی کلنگی کوچیک اما با معماری قدیمی و اصیل که بخشی از ارثیه ی اجدادی بود. اگر تیغ زیر گردن بابا می گذاشتند هم راضی به فروشش نمی شد. همین که زنگ رو زدم، پرده ی همسایه ی رو یه رویی که وقتی بچه بودیم «بی بی» صداش می زدیم، کنار رفت. براش سر تکون دادم ولی پرده رو انداخت. صدای مامان توی آیفون شنیده شد: کیه؟

-منم. وفا.


romangram.com | @romangram_com