#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_16

-این آگهی ها توی بازار کار، بیشتر جنبه ی انجام وظیفه داره.

پوزخند زدم و گفتم: بله.

-از شما هم تعجب می کنم که توی روزنامه دنبال شغلید!

-راستش خواستم یه امتحانی کرده باشم. اسم اینجا رو زیاد شنیدم.

دوباره لبخندی تحویلم داد و مطمئنم کرد که باید با مدارک بیام برای مصاحبه ی علمی. کاملاً واضح اعلام کرده بود که یه مدعی دیگه با پارتی و توصیه هست که البته هیچ ربطی هم به آگهی توی روزنامه نداره. اما کی می تونست باشه که توی مصاحبه از من جلو بزنه؟ من که تو دوران ارشد هم چند تا مقاله نوشته بودم. من که بهترین روزهای جوونیم رو مثل خر درس خونده بودم.

دوباره موقع بیرون اومدن نگاهی به شیشه های تیره انداختم. صورتم از چیزی که بودم، آروم تر نشون می داد. حداقل متوجه استرس زیادم نشده بود. با وجود هوای گرم دلم می خواست قدم بزنم. اینطوری بیشتر احساس آزاد بودن می کردم. دو تا چهار راه گذشته بود و من کم کم به حالت قبل از زندان بر می گشتم. قرار نبود برای راه رفتن و هوا خوردن هم کسی بهم اجازه بده!

***

نگاهم از چشم های آبی امیر روی موتور زیر پاش سر خورد و گفتم: پس ماشینت کو؟

خندید و گفت: مال خودم نبود.

نگاهی به بالای ساختمون کردم. ساناز جلوی نرده های پشت بوم برامون دست تکون داد. شالم رو محکم کردم و سوار شدم.

-پس سر کوچه مون نگه دار.

-می ترسی حاج آقا داماد آینده اش رو ببینه!؟


romangram.com | @romangram_com