#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_15
بلند شد و بین لباس ها دنبال چیزی گشت.
- ولش کن. یه چیزی بده حالا!
یه مانتوی رنگ روشن انتخاب کرد و گفت: بلکه تو اون هیری ویری یه خواستگار پیدا کنی!
یک ساعت بعد جلوی یه ساختمون شیک از تاکسی پیاده شدم. توی شیشه های تیره ی در ساختمون نگاهی به سر تا پام انداختم و رد شدم. لباس ساناز بهم می اومد. خوشبختانه ظاهر خوب و قابل اعتمادی داشتم. چشم های عسلی روشنم بیشتر از اینکه زیبا باشه، با کلاس و اصیل بود. این رو هم مدیون زن آلمانی جد پدریم بودم که از بازمانده های قجر بود. نه اینکه به شجره نامه و این مزخرفات اعتقادی داشته باشم، فقط بهم اعتماد به نفس می داد. نمی دونستم با چه جور آدمی قراره صحبت کنم و با سابقه ای که داشتم، سخت بود که ترس رو از خودم دور کنم.
چند ضربه به در زدم و وارد شدم. منشی بهم گفته بود من آخرین نفری هستم که امروز می پذیرند، اما دو نفر هم بعد از من وارد شده بودند. مرد میانسال و محترمی پشت میز نشسته بود. البته ظاهرش اینطور نشون می داد... این دو سال، درس بزرگی بهم داده بود؛ اینکه نباید به کسی اعتماد کنم. وقتی وارد نقش های مهم میشی، هر کس ممکنه روی دستت بلند بشه و کاری کنه که ازش انتظار نداری. اگر دو سال پیش هم کمی بیشتر حواسم رو جمع می کردم، همه چیز بی سر و صدا تموم می شد و پای من به زندان باز نمی شد. مرد لبخندی زد و گفت: خوش اومدید.
-ممنون.
فرمی که بیرون پر کرده بودم رو جلوش گذاشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. مشغول مطالعه شد. چند لحظه بعد با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت: شیمی ِ شریف؟!
-بله.
بقیه ی فرم رو سرسری نگاه کرد و گفت: توی همین هفته با مدارکتون تشریف بیارید تا بررسی کنیم. اولویت ما با دانشگاه های قوی کشوره... اینجا آزمایش ها حرفه ای انجام میشه. هر پستی که خالی میشه یا به دلیل مهاجرت به خارج از کشوره یاارتقاء.
-بله متوجه ام.
-ما معمولاً از طریق روزنامه نیرو نمی گیریم. می دونید که...
-...
romangram.com | @romangram_com