#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_12

-حالم خوبه.

-واسه آزادیته... بگیر.

ساناز استکانش رو با لبخند عریضی برداشت و گفت: گریه زاری بسه دیگه. ناسلامتی آزاد شدی.

از خنده ها و بی خیالی توی صورتشون من هم به خنده افتادم. بابا و عموی بزرگم کجا بودند که حالا من رو ببینند. بابا حتماً عاقم می کرد. من از بچه های دیگه اش سر به هوا تر بودم. همیشه همینطور بود. استکان رو گرفتم و گفتم: به جهنم!

و یک جا سر کشیدم. طعم گسش ته ِ گلوم موند که من رو یاد حرف های چند دقیقه پیش مادرم انداخت. سرم رو تکون دادم که همه چیز از ذهنم پاک بشه. ساناز که در حال مزه کردن بود با حرکت من خندید و سر کشید. به سردرد بعدش نمی ارزید ولی حوصله ی غصه خوردن نداشتم. نه امشب. به اندازه ی تمام عمرم برای ناراحتی و پشیمونی وقت داشتم. امیر دوباره پر کرد و این بار شربت هم بهش اضافه کرد که سبک تر بشه. نمی دونست دیگه برای من مهم نیست.

مدتی گذشت. خل بازی هر سه تامون گل کرده بود و فاز فک گرفته بودیم. هر چرتی که به زبونمون می اومد می گفتیم. دیگه نمی تونستم حرف ها رو درست معنی کنم. گاهی می خندیدم و گاهی نزدیک بود گریه کنم. گریه... چیز خوبی بود... اخم کردم و روی چشم هام دست کشیدم. سعی کردم بخندم. آخری رو به سلامتی یاس بالا دادیم و من متوجه شدم آوردن اسمش حتی تو اون وضعیت هم دلم رو می لرزونه. توی زندان حرف هایی از بچه ها و حتی پلیس در موردش شنیده بودم که هر آدم عاقلی رو به وحشت می انداخت. فقط امیدوار بودم که شانس بیارم و پرم م*س*تقیم به پرش گیر نکنه. فقط بتونم کار خودم رو پیش ببرم.

***

تلفن رو قطع کردم. به پشتی تکیه دادم و نفسم رو فوت کردم. ساناز که رو به روی من دراز کشیده بود گفت: چی شد؟

-گفت برم اونجا.

-حالا چه عجله ای داری؟ بذار دو روز بگذره.

-پول این تلفن ها رو بعداً حساب می کنم.

-هنوز انقدر بدبخت نشدم!!


romangram.com | @romangram_com