#هیچوقت_دیر_نیست_پارت_11
-الو... وفا؟
-مراقب خودتون باشید.
-یه کم صبر کن. وحید رگ خواب بابات رو می دونه. راضی میشه.
-دو ساله قراره راضی بشه.
دوباره زیر گریه زد و گفت: پول لازم نداری؟
پوزخند زدم و گفتم: نه.
-مگه میشه؟
-چیزی نمی خوام.
-وفا!
-خدافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو به طرف ساناز گرفتم. چیزی ازم نپرسید. داغون تر از این حرف ها بودم که با کسی درد دل کنم.
امیر در یخچال رو بست و با سه تا استکان و دو بسته ساندیسی* کنارمون نشست. استکان ها رو تا نیمه پر کرد و یکی رو به سمت من گرفت. دستش رو رد کردم.
romangram.com | @romangram_com