#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_98
مسعود – خفه شو.
- خب...آره...ولی نیتم خیر بوده.گفتم خسته ای، حداقل از روز ِ تعطیلت یه بهره ای ببری.
مسعود هنوز دراز کشیده بود ، معلوم بود هنوز خوابش نپریده.حتی حوصله نداشت چشماشو باز کنه، تو همون حالت گفت : منه خرو بگو نگران تو بودم، همون حقته کتک بخوری...حالا وایسا، بهت میگم.
با خودم گفتم عجب خریتی کردم! کاش نمی خوابوندمش...قبل خواب خیلی مهربون بود.همه رو یادش رفت!
- ناهار بیارم برات؟!
مسعود – نمی خوام، خودت بخور.
- خودم خوردم.
مسعود – خب بریز دور!
- الان عصبانی ای؟!
مسعود – خودت چی فکر می کنی؟!
- من فکر می کنم عصبانی ای...البته حق هم داری! ولی خب ظاهرا خسته بودی.بعدم واسه خوابیدن مقاومت می کردی.دیگه منم مجبور شدم.
مسعود از جاش بلند شد و شروع کرد به جمع کردن رختخواب های من.گفتم : نمی خواد، خودم جمع می کنم.
اونم دیگه به جمع کردن ادامه نداد و با بی حوصلگی پتو رو انداخت.
romangram.com | @romangram_com