#هیچکسان_(جلد_سوم_حقیقت_رمانتیک_قتل)_پارت_97

- گفتی مسعود...باید برم به زور بخوابونمش، گیری داده که نگو! کاری نداری؟

سورن – نه ، برو.خدا بهت رحم کنه.

- خفه شو.

خندید و گفت : برو دیگه، خدافظ.

سریع چایی رو دم کردم و دو تا قرص، از همونایی که دیشب خودم خوردم رو برداشتم.قرص ها رو پودر کردم و ریختم تو یه لیوان.بعدم برای مسعود چایی ریختم.می خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که تصمیم گرفتم یه قرص دیگه هم تو چاییش بندازم...می ترسیدم دو تا اثر نکنه.خوشبختانه قرص هاش تلخی نداشتن و مزه ی نعناع می دادن....خیالم راحت بود که متوجه نمیشه.

برگشتم پیش مسعود و با هر ضرب و زوری که بود چایی رو بهش خوروندم.بعد از نیم ساعت حرف زدن در مورد مسائل امنیتی خونه و مسافرت و این جور چیزا، بلاخره قرص ها اثر کردن و خوابید.

****************

ساعت پنج بعد از ظهر بود و من هر کاری می کردم نمی تونستم مسعود رو بیدار کنم! به خاطر قرص دادن به مسعود کلی خودمو لعنت کردم.از ساعت دو ،هر ده دقیقه موبایلش زنگ می خورد...مشخص بود که یه نفر یه کاری مهم باهاش داره.

تصمیم گرفتم با هر ترفندی که شده بیدارش کردم.رفتم بالا سرش، دو دستی یقه شو گرفتم و چند بار محکم تکونش دادم و صداش زدم.

بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت : چته؟ باز دلت کتک می خواد؟

- موبایلت خودشو کشت، پاشو جواب بده.

مسعود – بیارش ببینم.

موبایلشو بهش دادم و به طرف زنگ زد.بعد از اینکه خیلی کوتاه با یارو حرف زد فهمیدم که قراره جایی بره.بعد از اینکه حرفاشون تموم شد گوشی رو گذاشت کنار و گفت : فک نکن نفهمیدم چیز خورم کردی!

- من؟!

romangram.com | @romangram_com